عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا ... ما همه‌ آفتابگردانیم
اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی ، دیگر آفتابگردان‌ نیست
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد ، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند ، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.
آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا
بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد ؛ بدون‌ خدا ، انسان
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر « تویی» نمی‌ماند.
و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند.
زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد
تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود
خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت ؟
آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم ... 

[ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه

پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت پدرم لبخندی زد و گفت : یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!! ... ... ... ... یادته نمی تونستی ... یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...

 

اشک تو چشمام جم شد ...

نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !  

[ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزگار نو : کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!! 

[ دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانیت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند 

[ جمعه 9 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ “توله‌های فروشی“. نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله‌ها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ۵٠ دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله‌هه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می‌خرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
“من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه”! 

[ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
"اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا. .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!! 

[ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند. 

[ جمعه 2 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”
خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد. 

 

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد. 

[ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.
نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."
نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"
مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."
نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."
نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."
نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."
مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ... 

[ جمعه 26 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

فرمانروایی که می‌کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می‌کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می‌کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند … 

[ سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.
شیوانا پاسخ داد : شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل
کند.
وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!
بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است… 

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد. آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

می گویند روزی فقیری به در خانه تاجری رفت تا پولی به عنوان صدقه به او بدهند. در پشت در شنید که تاجر با افراد خانواده خود دعوا می کند که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریخته اند. فقیر حساب کار خود را کرد و پیش خود گفت: «وقتی صاحبخانه با افراد خانواده اش سر یک چیز کم ارزش دعوا می کند، دیگر چه انتظاری باید داشته باشم که چیزی به من ببخشد؟!اتفاقاً تاجر در همان لحظه از خانه خارج شد. مرد فقیر را دید از او پرسید: چه می خواهی؟ فقیر گفت: کمک و صدقه می خواستم؛ اما حالا نمی خواهم. تاجر گفت: چرا؟ فقیر گفت: من حرف هایی را که با افراد خــانواده ات می زدی، شنیدم. تاجر خندید و مبلغی پول به فقیر داد و گفت: حساب به دینار، بخشش به خروار. این مَثل وقتی به کار می رود که آدم توانگری در عین این که حساب و کتاب مال خود را دارد، در زمان مناسب هم بی حساب بخشش می کند و این به نظر عـده ای که قصد سودجویی از او را دارند، خوش نمی آید. 

[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ... برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ... بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ... 

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زمستان سختی بود و دهکده با کمبود مواد غذایی رو به‌رو شده بود. به خاطر سیل و خرابی جاده‌ها امکان کمک رسانی از دهکده ‌های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده باید در مصرف نان و گندم صرفه جویی می‌کردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم‌‌ها در آن جای گرفت و قرار شد یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسوول توزیع گندم‌ها انتخاب شود. به معلم دهکده خبر دادند که شخصی ناتوان، افسرده و غمگین را برای این کار انتخاب کرده‌‌اند. معلم از کدخدا دلیل انتخاب این شخص را پرسید. کدخدا گفت: “او زن و بچه‌اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه‌ای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او به این کار مشغول شود تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم این که کاری کرده باشد. چون با این روحیه‌ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند”. معلم سرش را تکان داد و گفت : «اشتباه کردید، او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با این کار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می‌کنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه‌ قوی را برای این کار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که به مردم می‌دهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دل ‌هایشان زنده کند.» 

[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دوستی می گفت :خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند... امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند !!!

[ سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود.
راننده تاکسی او را نمی شناخت.
انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.
راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" .
اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم.من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟"
راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت. 

[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردم ده همگی گرسنه بودند...
خشکسالی ، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود... نگاه های بی روح شده، چنان چشم انتظار آسمان لعنتی بود تا معجزه ای از آن بیرون بیاید که اگر از میانشان ناله ای بر می خاست و کسی طلب کمک می کرد کسی نمی شنیدش... اما اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته می شد؛ هر کس خاطره ای داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی می گفت، همه بالا خواه ده خودشان در می آمدند و در باره بهتر بودن ده خرابه خودشان اظهار نظر می کردند !!! اما شکم ها هنوز گرسنه بود و اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا می گرفت فقط حرف های او را نمی شنیدند... روزی مسافری غریب به ده رسید ، به گرد و خاک و خس و خاشاکی که در کوچه پس کوچه های ده سر گردان بودند و در هوا بازی می کردند نگاهی کرد ، انگار فهمید که اوضاع ده از چه قرار است ... از کوله بارش دیگی در آورد و از آب پر کرد و وسط ده آتشی افروخت و سنگی توی دیگ انداخت و دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن دیگ کرد!!! هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت می کرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود! شکم های گرسنه کم کم به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب به آن مرد که دایما بخار توی دیگ را بو می کرد و از آن حظ می برد، نگاه می کردند.
کمی که گذشت غریبه سرش را بالا گرفت و گفت اگر کمی بن شن داشتیم خیلی خوب می شد این آش خیلی خوشمزه تر می شد ! یکی از اهالی گفت: کمی در پستوی خانه من فکر می کنم بن شن مانده باشد صبر کن بیارمش ! کمی گذشت. غریبه گفت اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم طعم این آش سنگمان بهتر میشد! پیرزنی از میان جمع گفت فکر کنم کمی در خانه سبزی خشک داشته باشم. غریبه دوباره گفت اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم انگشتانتان را قول می دهم هم بخورید و همینطور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی از خانه شان آوردند و سهیم شدند و آش سنگی حسابی پر ملات شد. طوری که همه بعد از اینکه خوردند و سیر شدند باز هم توی دیگ اضافه باقی ماند... مسافر از آن ده رفت و آن سنگ را برای اهالی یادگار گذاشت تا دیگر کسی آنجا گرسنه نماند...//به اين عادت كنيد كه براي مردم كارهاي خوب انجام دهيد، بي آنكه بخواهيد آنها شما را بشناسند. آلبرت شوایتزر 

[ جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم. 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود . 

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

این داستان واقعی است
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دستکم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
آن شب سربازان 3 ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی 3 نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی می رسد که این 3 ارتش به هم پناه می دهند و ...
تنها چیزی که باعث می شود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودندو به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!
این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش در آمد. 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”
پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.” 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، 

دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند . 

[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه.های فیزیک و شیمی نوبل و ... می.شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است 

[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

معلم تازه کاری به نام مری، در اردوگاه سرخ پوستان در ناواخو مشغول به کار شد. او هر روز از پنج نفر از دانش آموزان می خواست مقابل تخته سیاه بایستند و مسئله ی ریاضی ساده ای را حل کنند.
آنان ساکت آنجا می ایستادند و تمایلی به حل مسئله نداشتند. مری علت را نمی دانست. هیچ یک از آموخته هایش کمکی به او نمی کرد.
مری با خود فکر می کرد: ایراد کارم چیست؟ شاید من پنج دانش آموزی را انتخاب کرده ام که نمی توانند مسئله ریاضی حل کنند؟ نه فکر نمی کنم موضوع این باشد. سرانجام از دانش آموزان پرسید که موضوع چیست و از پاسخ آنان، درس مهمی درباره ی تصویر ذهنی از خود و عزت نفس گرفت.
به نظر می رسید که دانش آموزان به شخصیت هم احترام می گذاشتند و می دانستند که همه نمی توانند مسائل ریاضی را حل کنند.
آنان حتی در سنین نوجوانی نیز از بی فایده بودن روش برنده _ بازنده اطلاع داشتند.
آنان معتقد بودند که اگر دانش آموزی مقابل دانش آموزان دیگر تحقیر شود، هیچ کس برنده نیست؛ بنابراین از رقابت با یکدیگر در کلاس اجتناب می کردند.
وقتی مری به این موضوع پی برد، روشش را تغییر داد. او تصمیم گرفت مسائل ریاضی هر دانش آموز را جداگانه صحیح کند. همه ی آنان می خواستند مطالب جدیدی را یاد بگیرند، اما نه به قیمت بی آبرو شدن همکلاسی های شان. 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند.
همه راه افتادند، جز پسری که تلوتلو می خورد. اونمی توانست بدود و زمین خورد. سرانجام پس از چند بار زمین خوردن، گریه کرد. هشت دونده دیگر صدای گریه او را شنیدند. قدمهای شان را کند کردند و ایستادند. همه برگشتند. یکی از آن ها که مبتلا به سندرم داون بود، خم شد و پسر را بوسید و گفت: «حالا حالت بهتر می شود.»
همگی دست در دست هم به طرف خط پایان رفتند.
همه ی تماشاچیان در استادیوم از جا برخاستند و ده دقیقه آن ها را تشویق کردند. 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.
به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید واگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد! 
زندگي مثل دوچرخه سواري مي مونه ، واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشي . 

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد.
انفجار ساختمان را لرزاند. آتش برادر بزرگ تر را کشت و پاهای برادر کوچک تر نیز سوخت. بعدها معلوم شد که قوطی نفت سفید اشتباها پر از بنزین بوده است.
پزشک گفت که باید پاهای پسر جوان را قطع کنند. مادر و پدرش درمانده شده بودند. یکی از پسرهای شان را از دست داده بودند و اکنون پسر دیگرشان پایش را از دست می داد. اما آنان ایمان شان را از دست ندادند. از دکتر خواستند قطع عضو را به تعویق بیندازد. دکتر نیز پذیرفت.
آنان هر روز از دکتر می خواستند که قطع عضو را عقب بیندازد، با این امید که پاهای پسرشان بهبود یابد. دو ماه والدین و پزشک تردید داشتند که پاهای پسر را قطع کنند یا نه. آنان از این فرصت استفاده کردند و به پسر تلقین کردند که سرانجام می تواند روزی دوباره راه برود.
آنان هرگز پاهای پسر را قطع نکردند. اما وقتی سرانجام پانسمان ها را باز کردند، معلوم شد که پای راست او تقریبا هفت سانتیمتر از پای چپش کوتاهتر است. انگشتان پای چپش کاملا سوخته بود. با این حال پسرک قوی و با اراده بود.
با آنکه درد شدیدی داشت، خود را وادار می کرد که هر روز تمرین کند و سرانجام توانست چند قدم راه برود. پسرک در حالی که به آرامی بهبود می یافت، سرانجام چوب های زیر بغلش را برداشت و توانست به طور عادی راه برود. بعد از مدتی شروع به دویدن کرد.
پسر جوان با اراده ی قوی خود توانست بدود و آنقدر دوید که روزی پاهایی که نزدیک بود قطع شوند،او را تا آستانه ی دستیابی به رکورد جهانی دو رساندند. نام او چیست؟ او گلن کانینگهام بود به «سریعترین انسان دنیا» معروف شد و در مدیسون اسکوئر گاردن قهرمان جهان شد. 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد.
سال ۱۹۱۲ خانم اشتراوس و همسرش مسافر کشتی تایتانیک در آن سفر نحس بودند. بسیاری از زنان نجات یافتند، اما خانم اشتراوس یکی از معدود زنانی بود که زنده نماند، آن هم به دلیلی بسیار واضح.او تحمل جدایی از همسرش را نداشت.
پیشخدمت خانم اشتراوس به نام میبل که از این فاجعه جان سالم به در برد، داستان را این گونه تعریف کرد:
«هنگامی که تایتانیک در شرف غرق شدن بود، زنان و کودکان وحشت زده اولین کسانی بودند که سوار قایق های نجات شدند. خانم و آقای اشتراوس آرام بودند و سایر مسافران را دلداری می دادند. آن ها به بسیاری از مسافران کمک کردند تا سوار قایق نجات بشوند.»
میبل می افزاید: «اگر آن ها نبودند. من هم غرق می شدم. من در چهارمین یا پنجمین قایق بودم. خانم اشتراوس وادارم کرد تا سوار قایق بشوم و چند شال ضخیم به دور من پیچید.»
سپس آقای اشتراوس به همسرش التماس کرد تا او هم با من و دیگران سوار قایق بشود.خانم اشتراوس را افتاد. پایش را روی لبه ی عرشه ی کشتی گذاشت تا سوار قایق بشود. اما ناگهان تصمیم خود را عوض کرد. او برگشت و قدم به کشتی در حال غرق شدن گذاشت.
شوهرش التماس کنان گفت: «خواهش می کنم، عزیزم. سوار قایق شو!»
خانم اشتراوس به عمق چشمان مردی که زندگی خود را با او گذرانده بود، نگاه کرد. آن مردی که بهترین دوستش بود، همراه واقعی و آرامش روحش بود. خانم اشتراوس بازوی همسرش را گرفت و بدن لرزان او را به خود نزدیک کرد.
خانم اشتراوس قاطعانه جواب داد: «نه. من سوار قایق نمی شوم. سال های زیادی را با هم زندگی کرده ایم. اکنون هم پیر شده ایم تو را ترک نمی کنم.هر جا بروی با تو می آیم.
همان جا برای آخرین بار، دست در دست هم روی عرشه ی کشتی ایستادند و شاهد غرق شدن کشتی بودند. این زن وفادار بدون ترس در کنار همسرش ایستاد. شوهرش هم با محبت فراوان برای حمایت او را در بر گرفته بود. با هم برای همیشه ….. 

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 985
بازدید دیروز : 2472
بازدید هفته : 7998
بازدید ماه : 18042
بازدید کل : 298520
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس