عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

آیا تکرار تاریخ ممکن است

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .
پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید . 

[ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید
و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کردمهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به آن معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید!!!!!!!

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند. 

[ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه....او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت
که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! 

[ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند ...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
پادشاه بیرون رفت و در را بست.
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.
آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد». 

[ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم . از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی. مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن. باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد. همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟ مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن. باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن. از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن. 

[ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حكايت لباس انيشتين
انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟
انيشتين لبخندي زد و پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد؟
انيشتين جواب داد: چه احتياجي هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد. 

[ شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست !!! 

[ جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجود داشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.
موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ، بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"
سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"
کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که از عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .
د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاین راه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.
سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنا رراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام .

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد " 

[ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ مشغول به كار شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند 
مرد ثروتمند خنديد و گفت : به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ 
كارگران يكصدا گفتند : نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم 
مرد دارا گفت : من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از دارايي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم 
من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم
مسيح گفت : بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند
شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند 

[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يك استاد با شاگردانش به صحرائي رفتند و در راه به آنها گفت كه : بايد هميشه به خدا اعتماد كنند ؛ چون او از همه چيز آگاه است ؛ شب فرا رسيد و آنها تصميم گرفتند كه اطراق كنند ؛ استاد خيمه را بر پا كرد و به شاگردان گفت كه ميبايست اسبها را به سنگي ببندند و سپس يكي از شاگردان را فرستاد تا اين كار را بكند و شاگرد وقتي به سنگي رسيد و با خود گفت : استاد ميخواهد مرا آزمايش كند و اگر او مي گويد خدا از همه چيز آگاه است پس نيازي نيست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد ميخواهد بداند كه من ايمان و توكل دارم يا نه!!!

سپس بجاي بستن ؛ شروع كرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .

صبح وقتي بيدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد كه نا اميد و ناراحت بود ؛ نزد استاد رفت و شكايت كرد و گفت : ديگر هيچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛ چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نميكند و فراموش كرد كه از اسبها مراقبت كند و استاد جواب داد :

 تو اشتباه ميكني !!!!! خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اينكار  دستان تو را وسیله این کار قرار داده بود تا افسارها را به سنگ ببندي ... 

[ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد نگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم." 
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟" 
"اوه بله، دوست دارم." 
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل برگشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟" 
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد." 
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني." 
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.   

[ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم…
پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)
خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن این روزها حیاء کجا رفته؟!…
سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!
بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…
به ایستگاه نزدیک می شدیم
پیرمرد میخواست پیاده شود
دستش را داخل جیبش برد
پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت
گفت:”دخترم این چند تومنیه؟”
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد…
 
چه راست گفت پیامبر خدا( صلی الله علیه و آله ) « برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش» 

[ یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

كفش هاي طلايي

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روز به روز بيشتر مي شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم.
جلوي من دو بچه كوچك، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند.
پسرك لباس مندرسي بر تن داشت، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد.
لباسهاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پرارزش را در دست دارد. ..
صندوقدار قيمت كفشها را گفت: 6 دلار. .
پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر مي كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش....
دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟!
پسرك جواب داد: گريه نكن، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را دربياوريم.
من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت سه دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت: متشكرم خانم... متشكرم خانم. ..
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود كه گفتي پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟!
پسرك جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد به بهشت بره....
دخترك ادامه داد: معلم ديني ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است، به نظر شما اگر مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نمي شه؟!
چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با توست... مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ ميشه   

[ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد
و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،
شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت
و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه
سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه
كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی،
دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بكنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به كار برده‌ام. به همین دلیل این قدر
كهنه است 

[ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد. 

[ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟

کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد! 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و
هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه
مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند 

[ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

[ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. 

[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد . معشوق گفت : کیستی ؟ عاشق گفت ، من هستم معشوق
گفت : برو ، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است . تو خام هستی . باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی ، هنوز آمادگی عشق را نداری .
عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت ، پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد . مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید . با کمال ادب ایستاد .
معشوق گفت : کیست در میزند . عاشق گفت : ای دلبر دلربا ، تو خودت هستی . تویی ، تو . معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا . حالا یک من بیشتر نیست در خانة عشق دو من جا نمی شود.
مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود . 

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود

[ شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری 
...

[ جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

  كسى از خدا گنج بى‏رنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او مى‏گويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مى‏افتاد، مى‏كندند؛ باز گنجى يافت نشد.
مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مى‏گذاشتى و رها مى‏كردى، تير پيش پاى تو مى‏افتاد و تو گنج را زير پاى خود مى‏يافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بى‏سبب به راه‏هاى دور مى‏روند تا خيرى كسب كنند يا توشه‏اى براى آخرت بيندوزند  

[ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

طوطی و بازرگان

بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی که آماده سفرِ به هندوستان بود. از هر یک از خدمتکاران و کنیزان خود پرسید که چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر کدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می‌رساند و از شما کمک و راهنمایی می‌خواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان کجاست؟ آیا رواست که من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد کنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطی‌ها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یکی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینکه این دو یک روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را کشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن که از دهان آتش بیرون می‌پرد. جهان تاریک است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش می‌اندازی. کسانی که چشم می‌بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می‌کشند ظالمند. 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان از خدا مى ترسيديم...

در زمان پهلوى كه تشكيل مجالس روضه خوانى و همه ى اجتماعات دينى و مذهبى ممنوع بود، مردم در مسجدى اجتماع كرده بودند و شخص بزرگوارى در بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. از قضا، پاسبانى از پنجره ى مسجد سرى به مسجد كشيد تا اوضاع مسجد را مشاهده كند، مردم همه وحشتناك به سوى او نگاه مى كردند، در اين حال آن آقا كه بر بالاى منبر بود، فرمود: اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان، از خدا مى ترسيديم، كار ما امروز به اين جا نمى كشيد!اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان از خدا مى ترسيديم...
در زمان پهلوى كه تشكيل مجالس روضه خوانى و همه ى اجتماعات دينى و مذهبى ممنوع بود، مردم در مسجدى اجتماع كرده بودند و شخص بزرگوارى در بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. از قضا، پاسبانى از پنجره ى مسجد سرى به مسجد كشيد تا اوضاع مسجد را مشاهده كند، مردم همه وحشتناك به سوى او نگاه مى كردند، در اين حال آن آقا كه بر بالاى منبر بود، فرمود: اگر به اندازه ى ترس از يك پاسبان، از خدا مى ترسيديم، كار ما امروز به اين جا نمى كشيد!

[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بلند همت تر از حاتم طایی

حاتم طایی را گفتند: از خود بلند همت تر در جهان دیده یا شنیده ای ، گفت: بلی، روزی چهل شتر قربانی کرده بودم امرای عرب را دعوت کردم، پس به گوشه صحرایی به حاجتی بیرون رفتم.
خارکنی را دیدم که پشته خار فراهم آورده ، گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلق بر سماط او گرد آمده اند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد ، منت از حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

[ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شادي در تنهايي نيست
ناصر خسرو قبادياني بسوي باختر ايران روان بود . شبي ميهمان شباني شد در روستاي کوچکي در نزديکي سنندج ، نيمه هاي شب صداي فرياد و ناله شنيد برخاست و از خانه بيرون آمد صداي فرياد و ناله هاي دلخراش و سوزناک از بالاي کوه به گوش مي رسيد . مبهوت فرياد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : اين صداها از آن مرديست که همسر و فرزند خويش را از دست داده ، اين مرد پس از چندي جستجو در غاري بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهي شبها ناله هايش را مي شنويم . چون در بين ما نيست همين فرياد ها به ما مي گويد که هنوز زنده است و از اين روي خوشحال مي شويم . که نفس مي کشد . ناصر خسرو گفت مي خواهم به پيش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلي بياورم و او را از شيار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاري ژرف و در زير نور مهتاب مردي را ديد که بر تخته سنگي نشسته و با دو دست خويش صورتش را پنهان نموده بود .
مرد به آن دو گفت از جان من چه مي خواهيد ؟ بگذاريد با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم اين عشق مرا به سفري طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقي همراه من شو . چون در سفر گمشده خويش را باز يابي . ديدن آدمهاي جديد و زندگي هاي گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غير اينصورت اين غار و اين کوهستان پيشاپيش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشيد آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستي به خانه شبان بيا تا با هم رويم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسري ديگر و دو کودک به ديار خويش باز گشت در حالي که لبخندي دلنشين بر لب داشت . 

[ یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد....
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید

 چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است! 

[ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.
پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :
«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»
دختر کوچیک گفت :
نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:
چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،
امکانش هست که من دستت را ول کنم.
اما اگه تو دست منو بگیری،
من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،
هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.» 

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان
به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و
پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او
را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار
ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد
و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش
را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز
زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی" 

[ پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 814
بازدید دیروز : 110
بازدید هفته : 1098
بازدید ماه : 27132
بازدید کل : 307610
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس