عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد. آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 یک مرد پس از ۲ سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد، حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یک نصیحت کرد : « از تو به خاطر ۱ یا ۲ روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی ، تقدیر نمی شود. » مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع به توضیح نمود. مدیر : یک سال چند روز دارد؟ مرد : ۳۶۵ روز، بعضی مواقع ۳۶۶. مدیر : یک روز چند ساعت است؟ مرد : ۲۴ ساعت مدیر : تو چند ساعت در روز کار می کنی؟ مرد : از ۱۰صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز. مدیر : بنابراین تو چه کسری از روز را کار می کنی؟ مرد : ۳/۱ مدیر : خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶ چند روز می شود؟ مرد : ۱۲۲ روز. مدیر : آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : در یک سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟ مرد : ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز یکشنبه، برابر با ۱۰۴ روز. مدیر : متشکرم. اگر تو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱۸ روز. مدیر : من به تو اجازه می دهم که در تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجی استفاده کنی .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز کم کنی ، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۴ روز. مدیر : آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۲ روز آقا. مدیر : آیا تو در روز اول سال به سر کار می روی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱روز آقا. مدیر : آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : هیچی آقا. مدیر : پس تو چه ادعایی داری؟ مرد : !!! » نتیجه اخلاقی : هرگز از مدیریت منابع انسانی کمک نخواهید   

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

و چه لذتی است در تنهایی

باور نداری ؟

از خدا بپرس . . .

.

.

.

بزرگ‌ترین دستاوردها

نصیب کسانی می‌شود که

به یک آغاز کوچک ، راضی بوده‌اند . . . 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

می گویند روزی فقیری به در خانه تاجری رفت تا پولی به عنوان صدقه به او بدهند. در پشت در شنید که تاجر با افراد خانواده خود دعوا می کند که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریخته اند. فقیر حساب کار خود را کرد و پیش خود گفت: «وقتی صاحبخانه با افراد خانواده اش سر یک چیز کم ارزش دعوا می کند، دیگر چه انتظاری باید داشته باشم که چیزی به من ببخشد؟!اتفاقاً تاجر در همان لحظه از خانه خارج شد. مرد فقیر را دید از او پرسید: چه می خواهی؟ فقیر گفت: کمک و صدقه می خواستم؛ اما حالا نمی خواهم. تاجر گفت: چرا؟ فقیر گفت: من حرف هایی را که با افراد خــانواده ات می زدی، شنیدم. تاجر خندید و مبلغی پول به فقیر داد و گفت: حساب به دینار، بخشش به خروار. این مَثل وقتی به کار می رود که آدم توانگری در عین این که حساب و کتاب مال خود را دارد، در زمان مناسب هم بی حساب بخشش می کند و این به نظر عـده ای که قصد سودجویی از او را دارند، خوش نمی آید. 

[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش،
یه کم بیشتر کره توش بریز..
وای خدای من، خیلی درست کردی … حالا برش گردون … زود باش.
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟
دارن می سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به
حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه
شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست
دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن…
نمک…..
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر
می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می*کنم، چه بلائی سر من
میاری 

[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شانس یکبار در خونه ادم رو میزنه
ولی بد شانسی دستش رو از رو زنگ ور نمیداره
بدبختی هم که کلید داره هر وقت بخواد میاد تو !
اینه زندگی ما ! 

.

.

.

هیچی چندش آور تر از این نیست که بخوای یه تف جانانه کنی
بعد به محض اینکه بگی خخــــخخخخخخ ..
یکی از دوستات جلوت سبز شه و مجبور شی تفت رو قورت بدی !


ادامه مطلب
[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست . فردوسی خردمند

.

.

.

زبان عضویست که وزنش اندک و کم ولى عبادت و گناهش بسیار بزرگ است » .زبان با یک تهمت نابجا ، یا یک دروغ ، قدرت دارد آبروى پنجاه ساله انسان بى گناهى را بریزد ، یا مال و جان بى تقصیرى را بر باد دهد .و زبان مى تواند با گفتار الهى بین دو نفر را اصلاح نموده ، آبروى مسلمانى را حفظ کند ، و مال و عرض مؤمنى را از خطر برهاند آرى ! این است طاعت بزرگ او . غزالی طوسی 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ... برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ... بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ... 

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن.
آفریقایی میگه: منو سفید کن.
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری.
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن .
دوباره سومی میزنه زیر خنده .
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری.
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.  

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

رفیقم اسم خانومم رو توی شناسنامه دیده. میگه: زنته؟
میگم: پ ن پ دختر همسایمونه اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه!
.
.
.
یعنی‌ اگه رو نوشابه نمی نوشتن “خنک بنوشید” ، من میجوشوندم بعد میخوردم !!! 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 تو زندگی به هیچ چیز زیاد اعتماد نکن . . .
 حتی سایه ات ، که جاهای تاریک تنهات می ذاره . . .

.

.

.

دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود . . .


ادامه مطلب
[ شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زمستان سختی بود و دهکده با کمبود مواد غذایی رو به‌رو شده بود. به خاطر سیل و خرابی جاده‌ها امکان کمک رسانی از دهکده ‌های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده باید در مصرف نان و گندم صرفه جویی می‌کردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم‌‌ها در آن جای گرفت و قرار شد یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسوول توزیع گندم‌ها انتخاب شود. به معلم دهکده خبر دادند که شخصی ناتوان، افسرده و غمگین را برای این کار انتخاب کرده‌‌اند. معلم از کدخدا دلیل انتخاب این شخص را پرسید. کدخدا گفت: “او زن و بچه‌اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه‌ای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او به این کار مشغول شود تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم این که کاری کرده باشد. چون با این روحیه‌ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند”. معلم سرش را تکان داد و گفت : «اشتباه کردید، او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با این کار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می‌کنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه‌ قوی را برای این کار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که به مردم می‌دهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دل ‌هایشان زنده کند.» 

[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردي بنام کامران در جمعي نشسته بود ،ناگهان بادي صدا دار از او خارج شد.
و جماعت به او خنديدند ، کامران بسيار خجالت کشيد.

از خدا خواست که او را چون اصحاب کهف به خوابي هزار ساله ببرد و دعايش مستجاب شد .و او پس از هزار سال از خواب بيدار شد و چون احساس گرسنگي مي کرد به نانوائي رفت و سکه اي براي خريد نان به نانوا داد .

 

 

 

 

نانوا نگاهي به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائيست.بايد مال دوران کامران گ-و-ز-و باشد

 

[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یارو کتاب نوشته چگونه ۱۲۰ سال عمر کنیم بعد خودش توو ۶۷ سالگی مرده !!!

.

.

.

یه مَثَل ایرانی هست که میگه :
عمر دست خداست ، پراید وسیله است ! 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ایشان یکی از شاگردانشان به نام داودبن قاسم را از همنشینی با فردی به نام عبدالرحمن ابن یعقوب نهی می فرمایند . جالب آن که شاگردشان همین جوابهای مرسوم را می دهد و می گوید : « عبدالرحمن دایی من است و او هر عقیده ای دارد و هر چه می گوید بر من چه آسیبی دارد با اینکه من در عقیده ی حق خود استوار هستم و از عقیده ی او دوری می کنم . »

امام ( ع ) در پاسخی بسیار زیبا که باید الگوی همه ی ما باشد می فرماید : « او در باره ی ذات پاک خدا مطالبی می گوید که ساحت پاک خدا از آن منزه است . آیا نمی ترسی که بلایی به او برسد و تو نیز به بلای او بسوزی ؟ آیا به این داستان آگاهی نداری که شخصی از یاران حضرت موسی ( ع ) بود ولی پدرش از یاران فرعون بود ، هنگامی که سپاه فرعون به سپاه موسی رسید او نزد پدر رفت تا او را موعظه کند و به سپاه موسی ملحق سازد ولی پدر سخن او را رد می کرد و همچنان با هم ستیزه می کردند که نا گاه بلای غرق شدن فرعونیان فرا رسید و آن پسر نیز همرا پدر غرق شد ، وقتی خبر به موسی رسید موسی فرمود : او در رحمت خداست ، ولی چون عذاب فرود آید ، از آن کس که نزدیک گناهکار است ، دفاعی نشود . » و سپس با لحنی عتاب گونه می فرماید : « یا با او همنشین باش و ما را ترک کن و یا با ما همنشین باش و از او دوری کن . »  

[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شانس نام مستعار خداست

آنجا که نمی خواهد امضایش پای داده هایش باشد‎ . . .

.

.

.

قوی کسی است که ، نه منتظر میماند خوشبختش کنند

و نه اجازه میدهد بدبختش کنند . . .
 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دوستی می گفت :خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند... امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند !!!

[ سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!" 

[ دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مسابقه پیامکی ایرانسل ( هر پیام ۷۵تومان ) برنده : هر روز لپ تاپ !
سوال ۱ : اب خوبه ؟ – بله
سوال ۲ :درخت چه رنگی است ؟ – سبز
سوال ۳ : آهن سفت تره یا پنبه ؟ آهن
.
.
.
سوال آخر : شخصی که نظریه بوروکراسی پست مدرن را باب کرد که بود و اون روز تو خلوت خودش به چی فکر میکرد ؟! 

.

.

.

از مهمترین مزیتهای زندگی در کانون گرم خانواده نسبت به زندگی مجردی ، تقسیم پشه ها بین اعضای خانواده است !


ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

از نخل برهنه سایه بانی مَطَلب

از مردم این زمانه کاری مَطَلب

عزت به قناعت است و مردی به شرف

با عزت خود بساز و یاری مَطَلب . . .

.

.

.

گاهی برخی از برکات خداوند با شکستن تمامی شیشه ها وارد می گردند . . . 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود.
راننده تاکسی او را نمی شناخت.
انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.
راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" .
اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم.من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟"
راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت. 

[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر
واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای ایمکار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!! 

[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با شلوار کردی دور زد!

.

.

.

پرسید شبی ز حال من دلدارم / گفتم كه «ز رنگ و بوی تو بیزارم!»

گفتا «نكند دو تا شده شلوارت؟!» / گفتم « پ ن پ! فقط تو رو دوس دارم؟!» 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آنچه جذاب است سهولت نیست ، دشواری هم نیست !
 بلکه دشواری رسیدن به سهولت است . . .

.

.

.

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است
نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد . . . 


ادامه مطلب
[ شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردم ده همگی گرسنه بودند...
خشکسالی ، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود... نگاه های بی روح شده، چنان چشم انتظار آسمان لعنتی بود تا معجزه ای از آن بیرون بیاید که اگر از میانشان ناله ای بر می خاست و کسی طلب کمک می کرد کسی نمی شنیدش... اما اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته می شد؛ هر کس خاطره ای داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی می گفت، همه بالا خواه ده خودشان در می آمدند و در باره بهتر بودن ده خرابه خودشان اظهار نظر می کردند !!! اما شکم ها هنوز گرسنه بود و اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا می گرفت فقط حرف های او را نمی شنیدند... روزی مسافری غریب به ده رسید ، به گرد و خاک و خس و خاشاکی که در کوچه پس کوچه های ده سر گردان بودند و در هوا بازی می کردند نگاهی کرد ، انگار فهمید که اوضاع ده از چه قرار است ... از کوله بارش دیگی در آورد و از آب پر کرد و وسط ده آتشی افروخت و سنگی توی دیگ انداخت و دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن دیگ کرد!!! هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت می کرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود! شکم های گرسنه کم کم به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب به آن مرد که دایما بخار توی دیگ را بو می کرد و از آن حظ می برد، نگاه می کردند.
کمی که گذشت غریبه سرش را بالا گرفت و گفت اگر کمی بن شن داشتیم خیلی خوب می شد این آش خیلی خوشمزه تر می شد ! یکی از اهالی گفت: کمی در پستوی خانه من فکر می کنم بن شن مانده باشد صبر کن بیارمش ! کمی گذشت. غریبه گفت اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم طعم این آش سنگمان بهتر میشد! پیرزنی از میان جمع گفت فکر کنم کمی در خانه سبزی خشک داشته باشم. غریبه دوباره گفت اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم انگشتانتان را قول می دهم هم بخورید و همینطور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی از خانه شان آوردند و سهیم شدند و آش سنگی حسابی پر ملات شد. طوری که همه بعد از اینکه خوردند و سیر شدند باز هم توی دیگ اضافه باقی ماند... مسافر از آن ده رفت و آن سنگ را برای اهالی یادگار گذاشت تا دیگر کسی آنجا گرسنه نماند...//به اين عادت كنيد كه براي مردم كارهاي خوب انجام دهيد، بي آنكه بخواهيد آنها شما را بشناسند. آلبرت شوایتزر 

[ جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

برای کشتیهای بی حرکت

موجها تصمیم می گیرند . . .

.

.

.

ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردی . . . 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم. 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يك مرد 30 ساله به اتاق معاينه آمد و آرام برگه آزمايشي را روي ميز گذاشت. نگاهي به ورقه انداختم، ديدم تست بارداري (B-hcg) است. اينطور مواقع خيلي از آقايان موقع نشان دادن ورقه آزمايش همسرشان هم هيجان‌زده هستند و هم كمي تا قسمتي خجالت مي‌كشند. اگر اتفاقا كس ديگري در اتاق معاينه باشد، معمولا خيلي آرام به مراجعه‌كننده مي گويم : «مثبته» يا «منفيه» و اگر ديدم متوجه منظورم نشده، روشن مي‌گويم خانم باردار است يا نيست.

نگاهي به آزمايش كه انداختم ديدم با تيتر بالا مثبت است. بنابراين گفتم: مثبته. و چون تحير آقا را ديدم گفتم: يعني خانم حامله است.
ديدم خجالت‌زده سرش را زير انداخت و رفت. گفتم خوب خجالتي است ديگر و مشغول ويزيت يك بيمار ديگر شدم.
چند دقيقه بعد ديدم دوباره آرام آمد. با خودم گفتم حتما حاملگي ناخواسته بوده و استرس آقا به اين خاطر است.
آقا گفت: آخه مي‌خوام بدونم مشكلش چيه.
گفتم: اين كه فقط يه تست بارداريه، اگه خانم مشكل خاصي داره بره پيش يك پزشك زنان، ويزيت بشه.
گفت: نه دكتر، باردار چيه.
اينجا بود كه فورا متوجه غيرعادي بودن قضايا شدم، ممكن بود آزمايش براي يك خانم ازدواج‌نكرده باشد. پرسيدم كه اسم بيمار چيست ولي متوجه شدم برگه آزمايش را اشتباه دستش داده‌اند. او مي‌خواست بداند چربي و قتند مادر 60 ساله‌اش چطور است! شانس با من بود كه مراجعه‌كننده خجول و بافرهنگي داشتم!
از آن موقع هر وقت برگه آزمايشي را دستم مي‌دهند، مي‌پرسم: اسم بيمار شما اينه؟ چند سالشه؟ حالا آزمايش هر چه مي‌خواهد باشد! 

[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به غضنفر میگن چرا خودکشی کردی؟ افسرده‌ای؟

میگه نه بابا، خوبم، می‌خواستم تو اوج خداحافظی کنم !

.

.

.


دوستت دارم تا آخر ، تا انتهای باور

تا آخر زمونه ، این خط – اینم + نشونه ! 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

کودکان اعتماد می کنند

زیرا هرگز شاهد خیانت نبوده اند .

معجزه آنگاه رخ می دهد که

این اعتماد را در نگاه پیری فرزانه ببینیم . . .

.

.

.

طول کشیدن معالجه را دو سبب خواهد بود : نادانی پزشک ، یا نافرمانی بیمار . . .

(زکریای رازی) 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 11 12 13 14 15 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3421
بازدید دیروز : 1050
بازدید هفته : 3421
بازدید ماه : 30789
بازدید کل : 311267
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس