عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

در قطار مرد جوانی از همسفر سالمندش پرسید: ساعت چند است؟
- از نگهبان بپرس
- می بخشید من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم و...
-ببین جوان... اگر مودبانه جواب بدهم، سر صحبت را باز می کنی، از من می پرس به کدام شهر می روم و خانه ام کجاست و چه کاره ام... وقتی بگویم چه کاره ام... خواهی گفت که هرگز محل زندگی مرا ندیده ای و من از روی ادب تو را به خانه ام دعوت می کنم در خانه ام دخترم را می بینی و عاشق او می شوی و از او خواستگاری می کنی... بگذار از همین حالا آب پاکی روی دستت بریزم وبگویم: من نمی گذارم دخترم با مردی ازدواج کند که از مال دنیا یک ساعت هم ندارد! 

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود . 

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه
که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!! 

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یکی هست که کتونیش مصداق بارز صلاح کشتار جمعیه
اما ما به صورت صلح آمیز با بوی گندش پشه میکشیم!

.

.

.

مهندسی معکوس !
سر سفره دیدم غذا خیلی شور شده به مامان گفتم چرا اینقد غذا بی نمکه ؟
گفت اتفاقا من کلی نمک خالی کردم تو غذا
گفتم هاااااا !
اگه الان میگفتم غذات شوره میگفتی ما اصلا یه ماهه نمک نداریم تو خونه !
خواستم خودت اعتراف کنی! 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

امروز تو به دوست داشتن رسيده اي و من هنوز در عشق مانده ام و دوست داشتن و عشق در كنارهم عذاب و رنج ميبرند...(شريعتي)

.

.

.

ما بايد تا پاي جان مبارزه كنيم تا آيندكان باور كنند عشق به انسانيت نمرده است 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

این داستان واقعی است
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دستکم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
آن شب سربازان 3 ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی 3 نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی می رسد که این 3 ارتش به هم پناه می دهند و ...
تنها چیزی که باعث می شود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودندو به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!
این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش در آمد. 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم ، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده ! به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت ،
در مورد اقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به ادم های با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده ! بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چین !! با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست ! دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : اقای محترم ! بفرمایید !
قند تو دلم اب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اون قدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم ،
فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !! 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آمارمطالعه در ایران:
کتاب خونها:۲۰ %
کتاب نخونها: ۵%
اونایی که ادا کتاب خونارو در میارن : ۷۵%
اونایی که اینو خوندن خودشونو تو۲۰% میبینن: ۱۰۰%

.

.

.

.

وقتی سواره ماشینیم عابر های پیاده خیلی بی فرهنگ به نظر میرسن ،
اما همین که پیاده هستیم ماشین ها خیلی بی شعورن… جریان چیه!؟ 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اگر دست تقدیر و سرنوشت را فراموش کنیم پس از پیشرفت نیز افسرده و رنجور خواهیم شد…

.

.

.

افراد منطقی خودشان را با دنیا تطبیق می‌دهند. افراد غیر منطقی سعی می‌کنند دنیا را با خودشان تطبیق دهند. پیشرفت بستگی به افراد غیرمنطقی دارد”.
جرج برنارد شاو 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”
پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.” 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گاهی باید دست از سرش برداری ... و بجاش از پات ،

برای شوت کردنش استفاده کنی ...

.

.

.

این اس ام اس رو برای۲نفر بفرست.اولی برای یک آدم احمق و دومی برای یک آدم نفهم!بعد بشین فکر کن ببین خودت کدوم بودی که من اینو برات فرستادم! 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

همیشه سکوت ، یک جنایت جنگی ست

وقتی ظلمِ ظالم بر مظلوم را می بینی و ساکت می نشینی !

.

.

.

بودن با کسی که دوستش نداری

ونبودن با کسی که دوستش داری هر دو رنج است

پس اگر همچون خود نیافتی همچون خدا تنها باش 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، 

دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند . 

[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین". ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!! 

[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

الهی فندق بشی سنجاب بشم گازت بگیرم

بعدش سمی باشی مسموم بشم برات بمیرم !

.

.

.

بهار امد و با خود گل اورد

تابستان امدو با خود گرما اورد

پاییز امد با خود مدرسه را اورد

زمستان امد و با خود برف را اورد

حالا این وسط تو چیکاره ای !؟ 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

▪ از دست دادن امیدی پوچ و محال، خود موفقیت و پیشرفتی بزرگ است. شکسپیر

.

.

.

▪ به گمان من انسان برای موفقیت در زندگانی باید بتواند در چهار زمینه استاد شود: مناسبات، تدارکات، نگرش و رهبری. جان ماکسول 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه.های فیزیک و شیمی نوبل و ... می.شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است 

[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه ضرب المثل چینی هست که میگه: 

怎樣(台語唔、喔乎你死乎你死去、喔乎你死乎你

عبرت گرفتی !!!؟؟

.

.

.



هر وقت دیدی جوانی قد خمیده

بدان خر شده و همراه خریده !!! 


ادامه مطلب
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی برای خوردن شام با هم نشسته بودند در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد
سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید  
خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . 
بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، 
سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . 
در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ 
چرچیل گفت نگاه کنید و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! 
چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد! 

[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عاقلانه انتخاب کن تا عاشقانه زندگـی کنی

چون اگر عاشقانه انتخاب کنی عاجزانه زندگـی می کنی . . .

.

.

.

هر چیزی که نگهبان آن بیشتر باشد استوار تر گردد

مگر “راز” که نگهدار آن هرچه زیادتر باشد ، آشکار تر . . .

(افلاطون) 


ادامه مطلب
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

معلم تازه کاری به نام مری، در اردوگاه سرخ پوستان در ناواخو مشغول به کار شد. او هر روز از پنج نفر از دانش آموزان می خواست مقابل تخته سیاه بایستند و مسئله ی ریاضی ساده ای را حل کنند.
آنان ساکت آنجا می ایستادند و تمایلی به حل مسئله نداشتند. مری علت را نمی دانست. هیچ یک از آموخته هایش کمکی به او نمی کرد.
مری با خود فکر می کرد: ایراد کارم چیست؟ شاید من پنج دانش آموزی را انتخاب کرده ام که نمی توانند مسئله ریاضی حل کنند؟ نه فکر نمی کنم موضوع این باشد. سرانجام از دانش آموزان پرسید که موضوع چیست و از پاسخ آنان، درس مهمی درباره ی تصویر ذهنی از خود و عزت نفس گرفت.
به نظر می رسید که دانش آموزان به شخصیت هم احترام می گذاشتند و می دانستند که همه نمی توانند مسائل ریاضی را حل کنند.
آنان حتی در سنین نوجوانی نیز از بی فایده بودن روش برنده _ بازنده اطلاع داشتند.
آنان معتقد بودند که اگر دانش آموزی مقابل دانش آموزان دیگر تحقیر شود، هیچ کس برنده نیست؛ بنابراین از رقابت با یکدیگر در کلاس اجتناب می کردند.
وقتی مری به این موضوع پی برد، روشش را تغییر داد. او تصمیم گرفت مسائل ریاضی هر دانش آموز را جداگانه صحیح کند. همه ی آنان می خواستند مطالب جدیدی را یاد بگیرند، اما نه به قیمت بی آبرو شدن همکلاسی های شان. 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟

گفت اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

همسرش گفت بگو ان شاءا...

او گفت ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

همسرش گفت کیست؟

او جواب داد ان شاءا... منم 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

جدیدا رفاقتا دو حالت بیشتر نداره

یا تو آویزون رفیقتی، یا رفیقت آویزون تو !

.

.

.

اگه کسی رو دوس دارین

بهش بگین که دوســــش دارین

قبل از اینکه کسه دیگه اى این کارو بکنه!
 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

استفاده به موقع از فنجانی آب، مهیب ترین آتش سوزی را مهار می کند ….

.

.

.

چو با ابلهان کَس شود همنشین / تو او را به چشم بزرگى مبین‏
سزد گر شود خوار و درمانده او / ز نزد همه دوستان رانده او …. 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند.
همه راه افتادند، جز پسری که تلوتلو می خورد. اونمی توانست بدود و زمین خورد. سرانجام پس از چند بار زمین خوردن، گریه کرد. هشت دونده دیگر صدای گریه او را شنیدند. قدمهای شان را کند کردند و ایستادند. همه برگشتند. یکی از آن ها که مبتلا به سندرم داون بود، خم شد و پسر را بوسید و گفت: «حالا حالت بهتر می شود.»
همگی دست در دست هم به طرف خط پایان رفتند.
همه ی تماشاچیان در استادیوم از جا برخاستند و ده دقیقه آن ها را تشویق کردند. 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مترو درون شهری ساعت ۷ صبح همه خوابن و آویزونن به دستگیره ها. یه پسره تو
ایستگاه ازادی خودش رو چپوند تو گفت خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول
کم آوردم بابام مریضه ۱۷۵۰۰ تومان لازم دارم. یه پیرمرد یه ۲۰۰ تومنی بهش
داد! گفت : خواهرا برادرا واسه اجاره خونمون پول کم آاوردم بابام مریضه
۱۷۳۰۰ تومان لازم دارم!!! اینو که گفت کل مترو منفجر شده هرکی هرچی پول خرد
داشت به پسره!!! واقعا هنر نزد ایرانیان است 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

خواستم بگم تو گلمی، دیدم تو خیلی بهتری
خواستم بگم تو ماهمی، دیدم تو خیلی قشنگ تری
خواستم بگم تو جونمی، دیدم از جونم عزیزتری
اصلا تو کارت سوخت منی!

.

.

.

می دونم تا SMS میاد دعا می کنی که من باشم، می خواستم بگم دعات مستجاب شد! 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بی عوض دانی چه باشد در جهان ؟
عمر باشد ، عمر ، قدر آن را بدان . . .

.

.

.

.

در دنیا باشید ، ولی با دنیا نباشید
در دنیا زندگی کنید، ولی از دنیا بگذرید . . . 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.
به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید واگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد! 
زندگي مثل دوچرخه سواري مي مونه ، واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشي . 

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست .....
خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه ازآن مرد با دین خواست که باهاش سکس داشته باشه.
مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد......
راننده اتوبوس قضیه رو فهمید و به دختر گفت من میدونم چطور میتونی با اون سکس داشته باشی.
اگه بخواهی به تو خواهم گفت !
اون راهب هر نیمه شب میره به قبرستان قدیمی و دعا می...کنه تا خدا گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشه و تو باید مثل فرشته‌ها لباس بپوشی و بهش بگی :خدا اون رو بخشیده..
دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستون رفت و دید راهبه زانو زده و مشغول دعا کردنه
دختر گفت: ببين خدا دعاتو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من سکس کنی.
راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد.
وقتی کارشون تموم شد دختر پرید و ماسکشو در آورد و گفت: /س/ور/پ/ر/ایز!! منم همون دختر صبح .... دیدی حریف من نشدی .... من هر آنچه بخواهم رو به دست
میارررررررررم.
راهب هم پرید ماسکشو درآورد و گفت: /س/و/ر/پر/ایز!! اینم منم راننده اتوبوس.. 

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1436
بازدید دیروز : 1050
بازدید هفته : 1436
بازدید ماه : 28804
بازدید کل : 309282
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس