عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

غضنفر از خواب میپره پاش میشکنه
.
.
.
.
فحش جدید غضنفر :
فکر کردی با خر طرفی ؟ خودت با خر طرفی !!!
کثافته مرض !!! 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زندگی یک اثر هنریست ، نه یک مسئله ی ریاضی

بهش فکر نکن ، ازش لذت ببر

.

.

.

“هست” را اگر قدر ندانی می شود “بود” 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد.
انفجار ساختمان را لرزاند. آتش برادر بزرگ تر را کشت و پاهای برادر کوچک تر نیز سوخت. بعدها معلوم شد که قوطی نفت سفید اشتباها پر از بنزین بوده است.
پزشک گفت که باید پاهای پسر جوان را قطع کنند. مادر و پدرش درمانده شده بودند. یکی از پسرهای شان را از دست داده بودند و اکنون پسر دیگرشان پایش را از دست می داد. اما آنان ایمان شان را از دست ندادند. از دکتر خواستند قطع عضو را به تعویق بیندازد. دکتر نیز پذیرفت.
آنان هر روز از دکتر می خواستند که قطع عضو را عقب بیندازد، با این امید که پاهای پسرشان بهبود یابد. دو ماه والدین و پزشک تردید داشتند که پاهای پسر را قطع کنند یا نه. آنان از این فرصت استفاده کردند و به پسر تلقین کردند که سرانجام می تواند روزی دوباره راه برود.
آنان هرگز پاهای پسر را قطع نکردند. اما وقتی سرانجام پانسمان ها را باز کردند، معلوم شد که پای راست او تقریبا هفت سانتیمتر از پای چپش کوتاهتر است. انگشتان پای چپش کاملا سوخته بود. با این حال پسرک قوی و با اراده بود.
با آنکه درد شدیدی داشت، خود را وادار می کرد که هر روز تمرین کند و سرانجام توانست چند قدم راه برود. پسرک در حالی که به آرامی بهبود می یافت، سرانجام چوب های زیر بغلش را برداشت و توانست به طور عادی راه برود. بعد از مدتی شروع به دویدن کرد.
پسر جوان با اراده ی قوی خود توانست بدود و آنقدر دوید که روزی پاهایی که نزدیک بود قطع شوند،او را تا آستانه ی دستیابی به رکورد جهانی دو رساندند. نام او چیست؟ او گلن کانینگهام بود به «سریعترین انسان دنیا» معروف شد و در مدیسون اسکوئر گاردن قهرمان جهان شد. 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.
قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد.
اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت:
«متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..»
مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.» 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در خواب بدیدم ۷ دختر لاغر ، ۷ پسر چاق را خوردند !

تعبیر : قحطی شوهر در راه است !


.

.

.

خدا شونه هامون رو فقط برای اینکه کوله بار غممون رو روش بذاریم نیافریده

آفریده که بعضی وقتها بندازیشمون بالا و بگیم :

“به من چه !” 


ادامه مطلب
[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عشق بسیار ارزیابی نمی کند . فقط می بخشد

 مادر ترزا

.

.

.

برای دشمنانت، کوره را آنقدر داغ مکن که حرارتش خودت را هم بسوزاند! 


ادامه مطلب
[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد.
سال ۱۹۱۲ خانم اشتراوس و همسرش مسافر کشتی تایتانیک در آن سفر نحس بودند. بسیاری از زنان نجات یافتند، اما خانم اشتراوس یکی از معدود زنانی بود که زنده نماند، آن هم به دلیلی بسیار واضح.او تحمل جدایی از همسرش را نداشت.
پیشخدمت خانم اشتراوس به نام میبل که از این فاجعه جان سالم به در برد، داستان را این گونه تعریف کرد:
«هنگامی که تایتانیک در شرف غرق شدن بود، زنان و کودکان وحشت زده اولین کسانی بودند که سوار قایق های نجات شدند. خانم و آقای اشتراوس آرام بودند و سایر مسافران را دلداری می دادند. آن ها به بسیاری از مسافران کمک کردند تا سوار قایق نجات بشوند.»
میبل می افزاید: «اگر آن ها نبودند. من هم غرق می شدم. من در چهارمین یا پنجمین قایق بودم. خانم اشتراوس وادارم کرد تا سوار قایق بشوم و چند شال ضخیم به دور من پیچید.»
سپس آقای اشتراوس به همسرش التماس کرد تا او هم با من و دیگران سوار قایق بشود.خانم اشتراوس را افتاد. پایش را روی لبه ی عرشه ی کشتی گذاشت تا سوار قایق بشود. اما ناگهان تصمیم خود را عوض کرد. او برگشت و قدم به کشتی در حال غرق شدن گذاشت.
شوهرش التماس کنان گفت: «خواهش می کنم، عزیزم. سوار قایق شو!»
خانم اشتراوس به عمق چشمان مردی که زندگی خود را با او گذرانده بود، نگاه کرد. آن مردی که بهترین دوستش بود، همراه واقعی و آرامش روحش بود. خانم اشتراوس بازوی همسرش را گرفت و بدن لرزان او را به خود نزدیک کرد.
خانم اشتراوس قاطعانه جواب داد: «نه. من سوار قایق نمی شوم. سال های زیادی را با هم زندگی کرده ایم. اکنون هم پیر شده ایم تو را ترک نمی کنم.هر جا بروی با تو می آیم.
همان جا برای آخرین بار، دست در دست هم روی عرشه ی کشتی ایستادند و شاهد غرق شدن کشتی بودند. این زن وفادار بدون ترس در کنار همسرش ایستاد. شوهرش هم با محبت فراوان برای حمایت او را در بر گرفته بود. با هم برای همیشه ….. 

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد.
فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد؟
مرد فکری کرد و گفت بنویسید: با اینکه داری پیرتر میشوی ولی هر روز بهتر میشوی.
فروشنده پرسید چه جوری این پیغام را بنویسد.
مرد گفت:خب، "با اینکه داری پیرتر میشوی" در بالا و "ولی هر روز بهتر میشوی" در پایین.

مهمانی شروع شد، پاسی از شب گذشته بود که کیک ارسال شد .

در جعبه کیک که باز شد مهمانها شوکه شدند ،چون روی کیک نوشته شده بود .
با اینکه داری پیرتر میشوی در بالا ، ولی هر روز بهتر میشوی در پایین! 

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ببینم اگه یه روز از خواب بلند بشی ببینی اونی که خیلی دوستش داری گذاشته رفته ….. صبحونه چی می خوری ؟؟؟!!

.

.

.

یه ضرب المثل نمی دونم کجایی میگه که به هیچ کس به جز خودت و خرت اعتماد نکن !

منم به جز خودم و خودت به هیچ کس اعتماد نمی کنم !!! 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.

.

.

.

اگر می خواهید فرزندانتان روی پای خود بایستند، مسئولیت هایی روی دوش آنها بگذارید 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم.
ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟»
و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.»
همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.»
من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم.
چشم های پسرم از شادی برق می زد. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: «پدر من به تو افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های برجسته ای هستی که کارهای بزرگ انجام می دهند.» 

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هواپیمایی در حال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابراین یک نفر باید فداکاری می کرد.
زین الدین زیدان یک چتر برداشت و گفت: من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید نجات پیدا کنم این را گفت و پرید.
برد پیت هم یک چتر دیگر برداشت و گفت: من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید.
باراک اوباما هم یک چتر برداشت و گفت: من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید نجات پیدا کنم. اینرا گفت و پرید.
فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله و پاپ ژان پل دوم.
پاپ گفت: فرزندم! من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را بردار و خودت را نجات بده
پسر بچه گفت: نیازی نیست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست، با کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون!!!ا 

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

تهرانیه تو حج، پرده کعبه رو گرفته بود می گفت: خدایا توبه… دیگه برای غضنفر جوک نمی سازم! یه دفعه غضنفر میزنه رو شونش میگه : داداش قبله از کدوم طرفه؟ تهرانیه داد میزنه: خدایا! خاطره که می تونم تعریف کنم؟

.

.

.

پدر از پسرش پرسید: امتحان ریاضی امروزت چطور بود؟

پسر: یکی از جوابهام غلط بود.

پدر: معلمتون چند تا سؤال داده بود؟

پسر:پنج تا.

پدر: این خیلی عالیه، پس بقیه سؤال ها رو درست حل کردی؟

پسر: نه دیگه، اصلا وقت نشد به بقیه نگاه کنم..!! 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

افکار عمومی جایگاه آدمها را مشخص می کنند نه بر تخت نشینان . . .

حکیم ارد بزرگ

.

.

.

تردیدها به ماخیانت می کنند تا به آنچه لیاقتش را داریم نرسیم . . .

(شکسپیر) 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم.
وقتی دوستم،راب،به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت،تصمیم گرفتم همراهش بروم.فروشنده ساندویچ را طبق خواسته ی راب درست کرد.اما وقتی راب خواست پول غذا را بپردازد،هر دو تعجب کردیم.
فروشنده گفت:«من امروز خیلی خوشحال هستم.لازم نیست پول بدهید.این غذا هدیه من به شماست.»
تشکر کردیم،نزد دوستان مان رفتیم و مشغول خوردن غذا شدیم.همان طور که غذا می خوردیم و حرف می زدیم،متوجه مردی شدم که تنها در نزدیکی ما نشسته بود و نگاه مان می کرد.معلوم بود مدت هاست حمام نرفته است.فکر کردم مرد آواره ای است و توجهی به او نکردم.
غذای مان تمام شد و به راه افتادیم.اما وقتی من و راب به طرف سطل زباله رفتیم تا کیسه مان را در آن بیندازیم،صدایی به من گفت:«داخل سطل غذا هست؟»
صدای همان مردی بود که نگاه مان می کرد.نمی دانستم چه بگویم.«نه،تمام غذاها را خوردیم.»
«اوه.»
این تنها چیزی بود که او گفت،بی آنکه احساس شرمساری کند.او گرسنه بود و گویی به این سوال عادت داشت.
احساس بدی داشتم،اما نمی دانستم چه کار کنم.راب گفت:«الان برمی گردم،یک دقیقه صبر کنید.»و بعد دور شد.
با کنجکاوی دیدم که راب به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت.فهمیدم می خواهد چه کار کند.او ساندویچی خرید و آن را به مرد گرسنه داد.
راب وقتی برگشت به من گفت:«من محبتی را که فروشنده به من کرده بود،به کس دیگری منتقل کردم.»
آن روز فهمیدم که چگونه با بخشش و سخاوت،می توان به دیگران نیز بخشیدن را آموخت. 

[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند ! 

[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

تا مهندس نباشی و لذت مقاومت مصالح ۱ و ۲ ٬ استاتیک
و از همه مهم تر ریاضی ۱ پاس کردن را نچشیده باشی !
هیجان و احساس غرور زائدالوصف ناشی از خواندن این اس ام اس را در نمی یابی
.
.
.
.
عزیزم به 4 دلیل این اس ام اس رو برات فرستادم
دوست دارم
خیلی باحالی
به یادتم
ارزش زنگ زدن رو نداری !!! 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نخستین نشانه فساد ترک صداقت است
میشل دو مونتی
.
.
.
.
انسان آزاد آفریده شده است اما همیشه در زنجیری است که خود بافته است
ژان ژاک روسو 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.
من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.
دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»
اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود. 

[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی مرد و به جهنم رفت. دیو جهنم او در محل ورود دید و گفت: اینجا سه اتاق وجود دارد. شما می*توانید هر کدام را که می*خواهید انتخاب کنید و تا ابد در آن زندگی کنید.
دیو او را به اتاق اول برد جایی که مردم در آن جا از مچ دست آویزان بودند و آشکار در عذاب بودند.
دیو او را به اتاق دوم برد جایی که مردم در حال کتک خورد با زنجیرهای آهنی بودند.
دیو در سوم را باز کرد، و مرد به داخل نگاه کرد و دید مردم زیادی دور هم نشسته*اند و از کمر به بالا در زباله ، در حال خوردن چای
مرد بی درنگ تصمیم گرفت که در کدام اتاق می خواهد مادام العمر بماند و آخرین اتاق را انتخاب کرد.
او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چایش را برداشت و دیو برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم، سراتونو برگردونید تو آشغالا 

[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مستند حیات وحش میدیدم ، دوستم میگه اون شیر سفیده میگن نادره ، درسته ؟
میگم پ نه پ اون قادر داداششه ، نادر رفته نون بگیره !
.
.
.

نونوایی ته صف وایسادم ، اومده میگه شما نفر آخری ؟؟؟؟؟ گفتم پـَـ نه پـَـ من نفر ماقبل وسطم !. 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک جمله فوق العاده ، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است

اتوبوس متوقف خواهد شد ، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . .

.

.

.

جمله “به تو افتخار می کنم”

همان قدر به مردان انرژی می دهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . . 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پسرك با دسته گل.های رز قرمز رنگ در میان خودروهای متوقف پشت چراغ.قرمز حركت می كرد، 12 ساله به نظر می.رسید، كنار پنجره بسته خودروها می.ایستاد و گل.هایش را نشان می.داد. شاید راننده.ای، خیال خرید شاخه گلی كند ولی هوا سردتر از آن بود كه فكر خرید گل در ذهن كسی مانده
باشد.
پسرك وقتی به خودرو مدل بالایی كه دختر و پسری جوان سرنشین آن بودند، رسید متوجه شد شیشه خودرو پائین است، پسرك گل.هایش را سمت راننده گرفت و گفت: عمو یك شاخه گل بخر.
مرد جوان پاسخ داد: گل نمی.خواهم.
پسرك با اصرار گفت: ارزان است.
مرد جوان سرش را به علامت نفی تكان داد و به گفت.وگو با دختر جوان ادامه داد.
پسرك با سماجت گفت: 2هزار تومان است یك شاخه گل برای خانمتان بخرید دیگر.
مرد جوان گفت: خانمم نیست خواهرم است.
پسرك گفت: عمو یك شاخه گل برای خواهرت نمی.خری؟ فقط هزار تومان.
مرد جوان اسكناس پنج.هزار تومانی را رو به پسرك گرفت و گفت: هزارتومان بردار و مابقی را برگردان.
پسرك 4 هزار تومان را برگرداند و خواست شاخه گلی به مرد جوان دهد كه مرد گفت: گل نمی.خواهم برای خودت.
پسرك با لبخندی بر لب گفت بیا عمو، این سه شاخه گل هدیه من به تو كه خواستی دلم را شاد كنی...
پسرك گل.ها را روی داشبورد خودرو گذاشت و لبخندزنان دور شد.
پسرك رفت و اشك، مهمان چشمان دو جوان شد. 

[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید
دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله... مگر خود تو همین را نمی خواستی؟
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟ 
پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری...
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم 

[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به غضنفر میگن : برای چی زدی زنتو با چاقو کشتی ؟؟؟
غضنفر میگه : آخه وضع مالیم اونقدر خوب نبود که بتونم تفنگ بخرم
.
.
.
.
زن و شوهری به سینما رفتند ، در اواخر فیلم ، زن ، شوهرش را صدا زد و گفت : این کسی که بغل دست من نشسته از اول فیلم تا حالا خوابه !!!
مرد با ناراحتی جواب داد : به درک که خوابه حالا چرا منو از خواب بیدار کردی ؟ 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

همه دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است ، لبخند بزنید !

.

.

.

.

تلاش کنیم ندیده ها را ببینیم ، دیدن آنچه که همه می بینند هنر نیست 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

وقتی یازده ساله بودم،به بیسبال علاقه ی بسیاری داشتم.به مسابقات بیسبال گوش می دادم و آنها را از تلویزیون تماشا می کردم.کتاب هایی که می خواندم در مورد بیسبال بود.کارت های بیسبال کلیسا را می گرفتم و تمام خیالپردازی هایم در مورد بیسبال بود.
هر زمان و هرکجا که می توانستم بیسبال بازی می کردم.با برادرم،پدرم و دوستانم بیسبال بازی می کردم.با این گرایش شدید بود که وارد مسابقات فصلی نوجوانان 1956 شدم.من بازیکن متوسطی بودم،نه خوب و نه بد.فقط عاشق بیسبال بودم.
گوردون عاشق بیسبال نبود،بازیکن خوبی هم نبود.او آن سال به محله ی ما آمد و در مسابقات بیسبال ثبت نام کرد.بهترین تعریف برای توصیف بازی گوردون این است که بگویم او اصلا مهارت نداشت.او نمی توانست توپ را بگیرد، نمی توانست آن را پرتاب کند و به آن ضربه بزند.
در واقع گوردون از توپ می ترسید.
وقتی انتخاب نهایی انجام شد و گوردون را به تیم دیگری فرستادند،نفس راحتی کشیدم.هر کس باید دست کم در نیمی از بازی شرکت می کرد و من نمی توانستم تحمل کنم که گوردون فرصت های تیم مرا هدر دهد.بیچاره آن تیم که گوردون در آن بود!
پس از دو هفته تمرین،گوردون را کنار گذاشتند.دوستانم در تیم او گفتند که مربی تیم شان به دو نفر از بازیکنان خوب تیم گفته که گوردون را به جنگل ببرند و با او حرف بزنند.
این ماجرا حس عدالت مرا بر انگیخت.من نزد مربی ام رفتم و ماجرا را با تمام جزئیاتش با او در میان گذاشتم.فکرمی کردم که مربی با مسئول مسابقات تماس می گیرد و گوردون را به تیم قبلی اش برمی گردانند و به این ترتیب هم عدالت و هم فرصت برای بردن تیم من فراهم می شد.
اشتباه می کردم.مربی ام تصمیم گرفت گوردون را به تیمی بفرستد که او را بخواهد.تیمی که به او احترام بگذارد،تیمی که به هر کس بر اساس توانایی اش فرصتی عادلانه بدهد.
گوردون عضو تیم ما شد.
کاش می توانستم بگویم گوردون در نوبت توپ زنی اش در بازی نهایی دو بار توپ را به خارج از زمین پرتاب کرد.اما این اتفاق نیفتاد.فکر نمی کنم در تمام فصل گوردون توپی را به اشتباه پرتاب کرده باشد.توپ هایی که به سوی او پرتاب می شد،از بالای سر یا کنار او رد می شد.
موضوع این نبود که کسی به گوردون کمک نکرد.مربی به او تمرین اضافه داد و نگه داشتن توپ را با او تمرین کرد،اما او پیشرفت چندانی نداشت.
فکر نمی کنم گوردون در آن سال چیز زیادی از مربی ام یاد گرفته باشد،اما من می دانم درس های زیادی از بیسبال آموختم.
من در آن تابستان درس های زیادی از مربی ام یاد گرفتم،اما مهم ترین درس درباره ی بیسبال نبود.درباره ی صداقت بود.یاد گرفتم تمام افراد قابل احترام هستند و مهم نیست که توپ را تا چه فاصله ای می توانند پرتاب کنند.آموختم همه ی ما ارزشمندیم حتی اگر نتوانیم توپ را متوقف کنیم.آموختم که کار عادلانه مهم تر از برد و باخت است.
به همین دلیل آن سال از بودن در ان تیم خوشحال بودم.خوشحالم که آن مرد مربی من بود.افتخار می کنم که عضو تیم او و پسرش هستم 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مغز الکترونیکی

طراح یک مغز الکترونیکی داشت در مورد این که اختراعش می تواند هر کاری بکند اغراق می کرد. او به یک رفیق صمیمی گفت که از دستگاه هر سؤالی که تمایل دارد بپرسد. دوستش از دستگاه پرسید: «پدر من اکنون کجاست؟» مغز الکترونیکی پاسخ داد: «پدر تو در حال ماهیگیری است.» دوستش با خنده گفت: «پدر من، رابرت، الان در اداره اش است. من همین الان با او تلفنی صحبت کردم!» دستگاه پاسخ داد: «رابرت در اداره اش است؛ پدر تو در حال ماهیگیری است!» 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حیف نون سوار تاکسی بوده ، راننده بهش میگه پول خرد ندارم !!

حیف نون یگه اشکال نداره بجاش برام بوق بزن.....

.

.

.

عرعرعر، به من میگن خر، یه عمره که خر هستم! همیشه باربر هستم، خری که میگن من هستم! گوشی موبایل به دستم در حال خوندن هستم!

 


ادامه مطلب
[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

فریاد زدستِ فلکِ شعبده باز / آزاده به ذلـت و گدازاده به ناز

نرگس ز برهنگی سرافکنده به زیر / صد پیرهن حریر پوشیده پیاز . . .

.

.

.

موضوع غم انگیز در خصوص زندگی ، کوتاه بودن آن نیست

بلکه غم انگیز آن است که ما زندگی را خیلی دیر شروع میکنیم . . . 


ادامه مطلب
[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2718
بازدید دیروز : 1050
بازدید هفته : 2718
بازدید ماه : 30086
بازدید کل : 310564
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس