عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

در ۱۸ ژوئن به تماشای مسابقه ی بیسبال برادر کوچک ترم رفتم.من همیشه این کار را می کردم.در آن زمان کوری ۱۲ ساله بود و دو سال بود که بیسبال بازی می کرد.وقتی دیدم او خودش را گرم می کند تا توپ بعدی را بزند،تصمیم گرفتم کمی نصیحتش کنم.اما وقتی نزدیکش شدم،فقط به او گفتم:«دوستت دارم.»
او در پاسخ گفت:«منظورت این است که می خواهی باز هم امتیاز بگیرم؟»
لبخند زنان گفتم:«تمام سعی ات را بکن.»
وقتی وارد زمین شد،حال و هوای خاصی داشتم.او می دانست که چه می خواهد.چرخید و با چوب مخصوصش ضربه ی خوبی به توپ زد.او این کار را با چنان غروری انجام داد که چشمانش برق می زد و صورتش سرخ شده بود.
اما آنچه از همه مرا تحت تأثیر قرار داد،وقتی بود که از زمین مسابقه بیرون می رفت.با بزرگ ترین لبخندی که تاکنون دیده ام به من نگاه کرد و گفت:«من هم دوستت دارم.»
به خاطر نمی آورم که در آن بازی تیم او برد یا نه.در آن روز زیبای تابستانی در ماه ژوئن این موضوع اهمیتی نداشت. 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی !” 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه بار تو یه جمعی بودم مامانم زنگ زد گفت یه سوال می پرسم اونجا تابلو نکن ، فقط با آره یا نه جواب منو بده !!!
گفتم : بپرس !
گفت : اوضاع اونجا چه جوریه ؟؟؟!!!

.

.

.

عمم 55 سال داشت که ازدواج کرد ، بابام الانم هی میگه صبر نکرد یه شوهر خوب براش پیدا کنیم !!! 


ادامه مطلب
[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. 

بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت.

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آدم میتونه از موج سواری حسابی لذت ببره ولی نمیتونه روی امواج زندگی کنه

.

.

.

.

سقوط سرنوشت سیب هایی است که به درخت سنگینی میکنند

 

شهادت مظلومانه حضرت زهرا (س) تسلیت باد 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده! بيشعورا جوابمونو نميدن (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت ميکنيم، خود من تا حالا به چند نفر همينجوري بي محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده اما... 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش، سرم هوار شدند و فریاد زدندکه : ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه…
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم.
رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیه؟؟؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم.
رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!
برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.

برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!! 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

توجه کردین وقتی ناخونهاتونو میگیرین و دست تو دماغتون میکنید اصلا بهتون حال نمیده ؟؟؟!!!

.

.

.

هیچی بدتر از این نیست خسته بخوابی جلو تلوزیون ، ببینی کنترل گم شده و بخوای بلند بشی دنبالش بگردی ... 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گناهی بالاتر از این نیست که از گناه دیگران پرده برداریم

.

.

.

.

درستکاری ، بهترین سیاست است 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی کالسکه یک بچه شیر خوار را در پیاده رو حرکت می داد. بچه مرتب گریه می کرد و مرد مرتب می گفت:
-آرام باش آلبر... الان به منزل می رسیم آلبر...
زنی که از کنار آنها می گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشید آقا اما این بچه شیرخوار حرف سرش نمی شود که با او صحبت می کنید و می گویید آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من این حرف ها را به او نمی گویم. آلبر خود من هستم..... 

[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دقت کردین همیشه یکی از خط ریش ها از اون یکی بهتر در میاد ؟

.

.

.

تا حالا دقت کردین هروقت مهمون میاد و تو نمیری سلام کنی و میگن که نیستی ، حتما اون مهمون یه بچه کوچیک داره که سرشو میندازه پایین و صاف میاد تو اتاق تو ! نهایتا همه میفهمن که خونه بودی ؟ 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آنچه در دنیا شاهد آن هستید ، حاصل اعتقادی است که نسبت به آن دارید

.

.

.

به چیزی که بدون آن هم زندگی میسر است ، ارزش مده

اریسیتپوس 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پس از این که ما بین دارای سوم آخرین پادشاه هخامنشی و اسکندر مقدونی پیغامهائی رد و بدل شد و اسکندر حاضر نگردید که باج و خراج سالیانه را به دربار ایران بفرستد بین این دو پادشاه جنگ در گرفت و ایرانیان در سه جنگ:کرانیکوس،ایسوس و اربل شکست خوردند و قسمت عمده ی کشور ایران به تصرف اسکندر در آمد.درگیر و دار آخرین جنگ وقتی که اسکندر پیروز شد و لشکریان ایران در حال نابودی بودند دو نفر از سرداران دارا موسوم به جانوسیار و ماهیار به عقیده ی خودشان خواستند زرنگی به خرج دهند.این دو نفر سردار خائن فکر کردند حال که قشون ایران رو به نابودی است و ستاره ی اقبال اسکندر در اوج درخشش!بهتر این است که از موقعیت استفاده کنیم و با کشتن دارا خود را نزد اسکندر عزیز و محترم سازیم و بدین وسیله به او نزدیک شویم.از این رو بدون در نظر گرفتن سوابق نعمت و مصالح میهن به دارا زخم مهلکی زدند و او را به حال مرگ در آوردند.
چون جنایتکاران؛دارا را از پای در آوردند به نزد اسکندر شتافتند و او را از اقدام خود مطلع نمودند و هلاک دارا را خبر دادند و مزد و انعام خدمت خواستند!
اسکندر از عمل زشت این دو نفر خائن جانی که سالیان دراز از نعمت پادشاه خود برخوردار بوده اند و اکنون برای مال و مقام دنیا به هلاکت پادشاه خود قیام کرده اند خشمگین شد و دستور داد تا آن دو سرهنگ خائن پست را گرفتند و تحت نظر نگاه داشتند اسکندر خود را با عجله به بالین دارا رسانید و از اسب پیاده شد و سر او را به دامن گرفت و از آن واقعه اظهار تأسف نمود و گفت که راضی به قتل شاه نبوده و آن دو از پیش خود به چنین عمل ننگینی دست زده اند.
دارا که در حال مردن و جان دادن بود وصیتی به اسکندر کرد که از آن جمله این بود که دخترش روشنک را به زنی بگیرد و آن دو سردار خائن پست فطرت را مجازات کند.
اسکندر به وصیت دارا عمل کرد و آن دو سرهنگ نمک نشناس را بدار مجازات آویخت و به قولی آنها را تسلیم بستگان دارا کرد و آنها آن دو را کشتند.

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در كتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به كوچك‌ترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت می‌كند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی كن كه دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌كنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بكن! چهار عمل اصلی را كه یاد گرفتی، كافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و كلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید كاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند كفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری كتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی كن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بكن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی كن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هركس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... كتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال كن تو سر گردنه داری زندگی می‌كنی! اگر غفلت كردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند كلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!!! 

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

تو توالت بودم و تو حال خودم ... یک هو یکی محکم زد به در … گفتم بله ... ؟
دیدم داداشمه میگه اه تو اونجایی !؟!؟! گفتم پـَـ نـَـ پـَـ این صدای منشی توالته ...
لطفا بعد از شنیدن بوق بفرمایین داخل !

.

.

.

توی باشگاه یارو داره مثل اسب روی تردمیل میدوه رفیقم میگه میخواد لاغر کنه ؟ گفتم پـَـ نـَـ پـَـ میخواد ببینه تردمیل کِی خراب میشه ! 


ادامه مطلب
[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یکی از بهترین راه های استفاده از وقت این است که قابلیت های خود را در زمینه هایی که نتایج کلیدی را برای شما به بار می آورد افزایش دهید . برایان تریسی
.

.

.


اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم بسیار سبک تر گردش می کردم. در بهار با پای برهنه زودتر به راه می افتادم و در خزان با همان پاها، دیرتر برمی گشتم،شنگول تر اسب سواری می کردم و داوودی های بیشتری می چیدم . نادین استیر 


ادامه مطلب
[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد.
ناگهان مردی به حضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.اگر شاه اجازه بدهند امشب به قواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما بعهده ی من،والا من را از این کار معاف کنید.شاه قبول کرد و به او وعده ی انعام داد.
روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین،پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که دیشب از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه باقی نمانده است و اگر به این گفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنان چه در مدت یک ماه؛گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر فرمائید.
شاه فوری دستور داد او را زندانی کردند.از آن روز به بعد شاه از غم و غصه ی مردن؛از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهائی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید.
دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت:یک روز دیگر به وعده تو بیشتر نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.
آن مرد خندید و گفت:قربان؛مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم.عمر دست خداست و بنده یناچیزی مثل من کجا می تواند مرگ سلطان را پیش بینی کند.
چون دیدم اطباءنتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند تصمیم گرفتم برای خدمت به شما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه ی کارم را هم اکنون می بینم.
پادشاه عمل او را پسندید و طیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

انقدر بدم میاد از اینایی که توهم شدید دارن، فکر می کنن بقیه همیشه دارن چشمشون می زنن !!!!!!
.

.

.

دو ساعت پشت تلفن معطلی که گوشی رو برداره، تا میایی خمیازه بکشی یارو میگه الو!


ادامه مطلب
[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مشتری خوش تیپی وارد سلمانی یک شهر کوچک شد . آرایشگر ساده با دیدن یک آدم شیک پوش و مرتب در مغازه اش ذوق زده شد و به گرمی از او استقبال کرد .
سپس خمیر ریش را توی دستش خالی کرد . تف گنده ای به داخل آن انداخت و با فرچه شروع به مالیدن ان به صورت مشتری نمود !
مشتری با عصبانیت پرسید : داخل خمیر ریش تف انداختی ؟
سلمانی جواب داد : چون شما مشتری مخصوص ما هستید این کار را کرده ام. برای مشتریان معمولی مستقیماً توی صورتشان می اندازم ..

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه میجویی ، گاه اقبالی بزرگ است !

.

.

.

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد !
وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود !
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود !


ادامه مطلب
[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه.اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي.رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي.دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي.دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي.کشد و بهت زده مي.پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي.گويد : نه . تو خونه.ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه.اش بازمي.گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي.شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه. نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي.دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي.کرده آن نامه ها به راستي نوشته. عروسکش هستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه.ها را با اين بهانه. عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي.رساند...

[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

از وینستون چرچیل پرسیدند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما
این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست
این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
سوال می. شود: این دو ابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن. 

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 شاعر بي پول
يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود  

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه عمر زور می زنن معروف شن ، بعد عینک دودی میزنن که شناخته نشن !

.

.

.

نمیدونم این چه سیستم پیشرفته ای که توی خمیر دندون ها کار میزارن که 90 درصدش توی 5 - 6 روز تموم میشه ولی اون 10 درصد آخرش 4 ماه طول میکشه ! 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دهانتان را به اندازه ای باز کنید که حرف در دهانتان نگذارند . . .

.

.

.

دهان مردم دروازه ایست که بستن آن دشوار است

ولی می توانی با ادامه ی کاری که موجب گشودن دهانشان شده آنها را بسوزانی 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
ـ جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی. 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم! 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نوشابه 250 تومان
بستنی 350 تومان
کره 400 نومان
آدامس 200 تومان
بیسکویت 400 تومان
اونوقت روت میشه اس ام اس 10 تومنی نفرستی ؟؟؟

.

.

.

بد ترین درد این نیست که عشقت بمیره
بد ترین درد این نیست که به اونی که دوستش داری نرسی
بد ترین درد این نیست که عشقت ندونه دوسش داری
بد ترین درد اینه که دستشویی داشته باشی اما دستشویی اون طرفا نباشه 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ماندن ، سنگ بودن است و رفتن ، رود بودن !
بنگر که سنگ بودن به کجا می رسد جز خاک شدن و رود بودن به کجا می رود جز دریا شدن !

.

.

.
فراموش کن چیزی را که نمی توانی بدست بیاوری و بدست بیاور چیزی را که نمی توانی فراموش کنی !!! 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.
استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل.
استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی. 

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 14 15 16 17 18 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3262
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 11689
بازدید ماه : 21733
بازدید کل : 302211
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس