عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

دو خلبان نابینا که هر دو عینک های تیره به چشم داشتند ، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند ، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند ، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز ، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما ، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند !!!
در همین حال ، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند ، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها ، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد ، می رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان ، یکی از خلبانان به دیگری می گوید : باب ، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه !!! 

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در یخچال ارتباط مستقیم با حال و روحیه آدم داره :
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی
وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی
وقتی نمیدونی چته میری در یخچال و وا میکنی
اَصَن باز کردن الکی در یخچال یه حالی میده !!!
.
.
.

گرگه در خونه بزبزقندی رو میزنه ؟
شنگول میگه : کیه ؟
گرگه میگه : منم آقا گرگه …
شنگول و منگول و حبه انگور تحت تاثیر صداقتش قرار میگیرن و درو باز میکنن … 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است …
.
.
.
در روزگاری که گرگها مظلوم واقع میشوند به کدامین بره میتوان اعتماد کرد 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: …
خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن.
پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا... اسم رستوران چي بود؟»
پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي دارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟!!!» 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عزیزم ! قورباغه های عشقت در لجنزار قلبم قار و قور می کنند !
.
.
.
نمی دانم چرا هر چقدر به قربانت می روم نمی رسم ! 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند ، و بعضی ها که لیاقت دیدن

تو ندارند ، غرق شوند . . .


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو . . . 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود قلبش شکسته بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته .مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد و دخترک جواب داد : البته من عاشق دستپخت شما هستم . مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت : اه ... حالم را به هم می زنه . مادر تخم مرغ خام به او پییشنهاد کرد دختر گفت : از بوش متنفرم . این بار مادر رو به او کرده پرسید : با کمی آرد چطوری و دختر پاسخ داد که ا ز همه آنها بدش می آد . مادر با چهره ای مهربان و مبین رو به دخترش گفت : بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی که آن ها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت . خداوند نیز این چنین عمل می کند ما خیلی وقت ها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیت ها ( برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است ) و منتهی به خیر می شوند باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند . مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند پرودگار هستی با این که میتواند در هر جایی از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو فقط باید صبور باشی و این مراحل را به خوبی طی کنی . 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

امروز بعد از حدود يك ماه براي اولين بار توانستم قلمي دست بگيرم و خاطره آن روز مصيبت‌بار را بنويسم. داستان از اين قرار بود كه داخل خودروي پيكان مسافركش از بزرگراه همت به سمت غرب در حال حركت بوديم. همه چيز خوب و عالي بود. هوا بهاري و خورشيد در سينه آسمان آبي و ترافيك هم به قول همان خانم داخل راديو زيبا و در حال حركت بود تا اين‌كه بغل دستي من به خودروي پژويي كه داشت بين ساير خودروها لايي مي‌كشيد اشاره كرد و گفت: «عجب دست فرموني داره!» كه‌ اي كاش زبانش را مار مي‌گزيد و اين حرف را نمي‌زد. بعد از آن بود كه پرواز با پيكان را تجربه كرديم! و فهميديم پرواز كردن كار ساده‌اي است اما فرود آمدن سخت دشوار است! خلاصه آقاي راننده كه به غيرتش برخورده بود گفت: «جون شما الان سوكسش! مي‌كنم» و ما هر چقدر سعي كرديم او را از سوسك كردن آن راننده بيچاره منصرف كنيم فايده‌اي نداشت كه نداشت. مدام زير لب زمزمه مي‌كرد: «الان دست فرموني نشونتون بدم كه تا عمر دارين فراموش نكنين» چقدر هم راست مي‌گفت، واقعا من يكي تا آخر عمرم فراموش نمي‌كنم، البته پرواز با پيكان چيز ساده‌اي نيست كه براحتي بتوان فراموش كرد. همه چيز داشت بخير مي‌گذشت تا رسيديم به قسمت فرود پيكان در اتوبان. عرض كردم كه فرود كار سختي است آن هم روي گارد ريل وسط اتوبان ! 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اگه مثل من تنهایید..

اگه مثل من بیکارید ..

اگه مثل من مرض دارید ..

یه قرص جوشان بندازید تو تنگ ماهی قرمزا ، اونا هم براتون هلیکوپتری میزنن ..!

* * * * * * * * * * * * * * * *

این دبستانى هایى که تو هفته دو روز تعطیلن،
اگه پسفردا بیان زِر زِر کنن که ما نسل سوخته ایم و اینا،
جورى با پشت دست بزنید تو دهنشون که دیگه نتونند بلند بشن …!! 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن

۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند

۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند . . .

.

.

.

حقیقت چیزی نیست که نوشته می‌شود

آن چیزی است که سعی می‌شود پنهان بماند . . . 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در یک سحرگاه ماه ژانویه مردی وارد ایستگاه مترو واشنگتن دیسی شد و شروع به نواختن ویلون کرد این مرد به مدت ۴۵دقیقه ۶ قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت از انجا که شلوغترین ساعات صبح بود هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم اورده بودند سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد سپس با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد یک دقیقه بعد ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد و خانمی بی انکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری بدرون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد چند دقیقه بعد مردی در حالی که گوش به موسیقی سپرده بود به دیوار تکیه داد ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان او را به همراه خود میبرد کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویبلون زن پرداخت مادر او را محکمتر کشید وکودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلن زن بود به همراه مادر به راه افتاد این صحنه توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوصل شدند در طول این ۴۵ دقیه که ویلون زن مینواخت تنها ۶نفر اندکی توقف کردند۲۰ نفر انعام دادند بی انکه مکسی کرده باشند و۳۲ دلار عاید ویلون زن شد وقتی که ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر ان فضا حاکم شد نه کسی متوجه شد نه کسی تشویق کرد ونه کسی او را شناخت هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان جاشو ابل بود یکی از بهترین مو سیقی دانان جهان و نوازنده یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار است جاشو ابل دو روز پیش از نواختن در سالن مترو در یکی از تئاترهای شهر بستون برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود که قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود این داستان حقیقی است نواختن جاشو ابل در ایستگاه مترو توسط واشنگتن پست ترتیب داده شده بود و بخشی ازتحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی سلیقه و الوویت های مردم بود. 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری! 

[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز غضنفر میره مغازه لوازم خونگی چشش میافته به فلاسک میپرسه آقا اون چیه؟ مغازه دار میگه اون فلاسکه میپرسه کارش چیه میگه هر چیز سردی رو بزاری تو ش سرد نگه میداره هر چیز گرم هم بذاری توش گرم نگه میداره مرده خوشحال میشه و یکی میخره فردا که میره اداره باخودش میبره رییسش وقتی فلاسکو میبینه میگه ببینم چی تو اون فلاسکت داری؟ میگه اقای رییس ۲ تا الاسکا دارم با ۳ تا فنجون قهوه!

.

.

.

غضنفر رفته بوده تئاتر، دوستش ازش می پرسه: چطور بود؟
غضنفر میگه: خوب بود، ولی آخرش رو نفهمیدم چی شد. قست اول که تموم شد یک پلاکارد نشون دادن که نوشته بود: “پرده دوم، دو سال بعد”
من دیگه حوصله نداشتم دو سال صبر کنم اومدم بیرون! 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سکه ها همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود
بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .

.

.

.

سطر ها بسیار موثر هستند

چون به شما میفهمانند که :
۱٫ نظم و ترتیب همیشه در اولویت است
۲٫ سکوت معنی دار بهتر از کلمات بی معنی است . . . 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت:
مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...! 

[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک!
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که "ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد. 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار ولی به خاطر تصادفی که شده بود توی ترافیک گیر افتاده بود.
اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه تصمیم گرفت همینجا کارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه کنه.
جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودن و این نشون میدادیه اتفاق خیلی بدی افتاده!
بنابراین خبرنگار برای رسوندن خودش به محل تصادف فکری کرد و بعد فریاد زد:
بذارید رد شم... خواهش میکنم بزارید رد شم... من پسرشم! من پسرشم!
ولی وقتی به صحنه ی تصادف رسید فکر میکنید،چی دید ؟!

.

.

.
.......................یه الاغ 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

خدایا به آنان که حال ما را نمیپرسند یک هفته اسهال مکرر عنایت فرما !

.

.

.

از غضنفر میپرسن نظرت راجع به زلزله چیه ؟

میکه طرح خوبیه ، تکان دهنده ست ! 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عیار واقعی بودن تصمیم ان است که دست به عمل بزنیم>>> انتونی رابینز
.
.
.
اجازه نده ترس تو را فلج سازد>>>مارک فیشر 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

قلب جغد پیر شکست
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. 

[ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ملانصرالدین و ماه رمضان
ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.
دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است. 

[ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

کبوتر با کبوتر ، باز با باز ؟

پَ نَ پَ الاغ تک شاخ با مرغ مگس خوار

سوسک آفریقایی با نهنگ سرچکشی !
.
.
.
غذا مونده روی گاز خاکستر شده

اومده میگه سوخته ؟ گفتم پَ نَ پَ بیش از حد جا افتاده ! 


ادامه مطلب
[ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

غرور از فرشته ، شیطان و تواضع از خاک ، انسان می سازد !
.
.
.
کودکان خوبند ، اگر خلاف کردند بزرگترها را ادب کنید. 


ادامه مطلب
[ شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید 

[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزي يك بازرس به يكي از كلاسهاي دبيرستاني رفت. كلاس در آن ساعت درس رياضيات داشت.
بازرس به دبير گفت:خواهش ميكنمك 3 نفر از بهترين شاگردها را به ترتيب بفرستيد پاي تخته. ميخواهم ببينم توانايي آنها در رياضيات چقدر است.
شاگردي به پاي تخته فرستاده شد. مسئله اي را كه به او گفتند خيلي زود حل كرد و سر جايش نشست. شاگرد دوم آمد. او هم مسئله را حل كرد و سر جاي خود نشست.
سومين شاگردي كه به پاي تخته آمد ، تا اندازه اي مضطرب به نظر ميرسيد. گچ را برداشت تا مسئله را حل كند كه بازرس متوجه قيافه او شد. اين شاگرد همان شاگردي بود كه در نوبت اول به پاي تخته آمده بود . بازرس به روي او اخم كرد و با لحني سرزنش آميز گفت:اين كار يعني چه؟ پسر تو ميخواهي به من حقه بزني؟ تو همين الان آمدي يك مسئله حل كردي و رفتي مگرنه؟
شاگرد با حالتي گناهكارانه لبخند زد و گفت: خيلي معذرت ميخواهم آقاي بازرس، آخر من به جاي يك شاگرد ديگر آمده ام....
بازرس خشمگين فرياد زد: به جاي يك شاگرد ديگر؟ اين اولين بار است كه در مدت خدمتم با چنين وضع افتضاحي روبرو ميشوم!
شاگرد با شرمساري سرش را پايين آورد.
همه شاگردان كلاس با نگراني منتظر بودند كه ببينند بازرس چه خواهد گفت. بازرس خشمگين پرسيد: به جاي كدام شاگرد آمدي؟
به جاي بهترين دوستم. آخر او به يك مسابقه فوتبال رفته است.
بازرس رويش را به طرف دبير برگرداند و گفت: خوب شما آقاي دبير چطور چنين اجازه اي ميدهيد؟ خودتان ميدانيد كه اين شاگرد يك بار آمد به پاي تخته و يك مسئله حل كرد....با وجود اين همان طور با خيال راحت ايستاده ايد و تماشا ميكنيد كه ببينيد اين پسرك چطوري به من حقه ميزند!
دبير به طرزي ناشيانه شروع كرد به توجيه وضع خودش و گفت: خيلي ببخشيد آقاي بازرس. من شاگردهاي اين كلاس را نميشناسم!
بازرس فرياد زد : اين اصلآ امكان دارد كه يك معلم شاگرد هاي كلاس خودش را نشناسد؟
دبير گفت : من معلم اين كلاس نيستم....
بازرس گفت: پس در اين كلاس چه مي كنيد؟
من به جاي معلم خودشان آمده ام. آخر ايشان هم به همان مسابقه فوتبال رفته اند.
لبخندي آشكار چهره بازرس را روشن كرد. سرش را جنباند و چند لحظه اي ساكت ماند. بعد دستش را تكان داد و گفت: خوب شما بايد خدا را شكر كنيد كه من به جاي همكارم آقاي دريانوف به بازرسي آمده ام. آخر ايشان هم به همان مسابقه فوتبال رفته اند. اگر خودشان براي بازرسي تشريف آورده بودند، شما به اين سادگي نميتوانستيد از اين وضع خلاص بشويد. 

[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حیف نون میره بهشت
رو دیوار مینویسه :
لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا سیب بخورد !

.

.

.

برای یک زن بیست سال طول می کشد تا از پسرش مردی بسازد
اما یک زن دیگر ظرف بیست دقیقه او را خر می کند ! 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نیکی هنری نیست به امید تلافی
احسان به کسی کن که بکار تو نیاید . . .
.
.
.
برای کشتیهای بی حرکت
موجها تصمیم می گیرند . . . 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است
او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است! 

[ سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!» 

[ سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2926
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 11353
بازدید ماه : 21397
بازدید کل : 301875
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس