عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
خلق تابلوهای بینظیر و شگفت انگیز فقط با خرده کاغذ
به نظر شما با خردههای کاغذ چه کاری میتوان انجام داد. بسیاری به این سوال پاسخ «هیچ» خواهند داد. اما واقعیت امر این است که اگر مقداری ذوق و حوصله به این خوردههای کاغذ رنگی اضافه کنیم، میتوانیم تابلوهای بسیار زیبا و شگفتانگیز خلق کنیم. آنچه در تصاویر مشاهده میکنید، گوشهای از هنر کار با خردههای کاغذ رنگی است. شاید این نام برای بسیاری از ما ناآشنا باشد، ولی باید بدانید که این هنر پیشینهای قدیمی دارد و ریشه آن به قرن هجده میلادی و زمان انقلاب فرانسه بازمیگردد.
ادامه مطلب یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست. دیوانه ای راگفتند:چه خواهی ازخدای خویش ؟ . . . قلبم را عصب کشی کرده ام ادامه مطلب یه سری از این آدما باس شعور و تربیت رو از وسایل الکترونیکی یاد بگیرن ! . . . نمیخوام ریا بشه؛اما من با پراید آموزش رانندگی دیدم! ادامه مطلب دانش ما کُره ای است که هرچه گسترش می یابد، به همان نسبت درمی یابیم که کدام چیزها را نمی دانیم. . . . آینه ای وجود ندارد که بتواند ما را به خود ما به هیات موجودی خارجی نشان دهد، چرا که آینه ای نیست که بتواند ما را از درونمان بیرون بکشد. پس روانی دیگر و نظمی دیگر برای نگریستن و اندیشیدن دیگر لازم است. ادامه مطلب
توقف بازی به خاطر شکسته شدن دروازه! + فیلم![]() ديدار دو تيم توگو و الجزاير در چارچوب مرحله دوم رقابتهاي جام ملت هاي آفريقا به دليل شکستن دروازه متوقف شد.
فوتبال آنلاین: چهار دقيقه مانده به اتمام زمان بازي ديدار دو تيم توگو و الجزاير ، آدلن گيدورا هافبک الجزايري کنترلش را از دست داد و با شدت به دروازه حريف برخورد کرد که اين حادثه موجب شد تيرك دروازه از جاي دربيايد.در آغاز مسئولان سعي كردند كه آن را دوباره سر جاي خود قرار دهند اما متوجه شدند كه پايه آن شكسته است.
اين برخورد باعث شد تا بازي متوقف شود اما پس از تعميرات رقابت از سرگرفته شد و با نتيجه 2 بر صفر به نفع توگو به پايان رسيد.
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد."
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد." او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد. خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند. خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد. خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارند تکخوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه میدارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است. بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصتها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.
شما هم قبل از خاموش کردن لامپ وامیستین مسیر برگشت به جای خوابتون و جای گوشیتون رو از حفظ میکنین
یا فقط من اینجوریم !؟ . . . دقت کردین درست وقتی که عجله داری یا هوا سرده
کلیدت تو غیر قابل دسترس ترین سوراخ کیف و جیبت مدفون شده !؟ ادامه مطلب لحظه هایم نازنیند ، وقتی حضور نازنین تو را دارم ! چگونه دم از تنهایی توانم زد وقتی که لحظه لحظه ی عمرم آکنده از عطر حضور توست ؟! نه ! من تنها نیستم ! این تنهایی من است که تنهاست ! . . . تو رفتهای و من از تنهایی ککَم هم نمیگزد دیگر! حالا باز هم بگو دروغ گفتن بلد نیستی! ادامه مطلب انسان پدیده ای غریب است : به فتح هیمالیا می رود به کشف اقیانوس آرام دست میابد ، به ماه و مریخ سفر می کند تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند و آن دنیای درونی وجود خود است . . . . . . خانه ات را برای ترساندن موش ، آتش نزن . . . (مثل فرانسوی) ادامه مطلب
یارو تو خیابون ماشین زده بهش پهن شده کف آسفالت، رفتم دستش رو بگیرم بلندش کنم از رو زمین می گه «قربونت تو همین حالت یه عکس ازم بگیر می خوام بذارم تو فیس بوک!» خدایاااا چرا
دنیا
نابود نشد ؟! . . . یکی از بچه ها از اون قلیون کشای حرفه ایه
جوری که داره تمرین میکنه با دود قلیون مثلث متساوی الساقین درست کنه لازم به ذکره که آخرین بار ذوزنقه داده بیرون
ادامه مطلب
گفت : دوستت دارم هر چه گشتم مثل تو پیدا نشد گفتم : خوب گشتی ؟ گفت : آره گفتم : اگه دوستم داشتی نمی گشتی . . . . . . آرزو کن با من که اگر خواست زمستان برود گرمی ِ دست ِ تو اما باشد آرزو کن با من “ما” ی ما ” من” نشود ادامه مطلب
. . .
اگه از کیفیت کسی که روش زوم کردی راضی نیستی ، ادامه مطلب روزی انیشتین به چارلی چاپلین گفت : . . چارلی هم با خنده می گوید : . . . هیچکس حرفهایت را نمی فهمد"! من هر وقت حوصلم سر میره یه اس ام اس به یه شماره اتفاقی میدم با این مضمون:
جنازه رو قایم کردم، حالا چیکار کنم؟!!
.
.
.
یارو اومد از هواپیما پیاده بشه شلوارش افتاد ،
زود کشید بالا و داد زد کجاست اون زنه که گفت کمربنداتونو باز کنین ؟
همینو میخواستی ؟
ادامه مطلب عکاس کانادایی «جوئل رابینسون» دست به خلاقیت جالبی زده و تصاویری خلق کرده است که این روزها طرفداران زیادی در اینترنت دارد. ادامه مطلب دستم را بگیر . . . ! ببر . . . ! ادامه مطلب لطفا چند لحظه صبر کنید پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : - اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت : آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : حوایی باش که آدمت به هوای تو زندانی زمین شود . . . ادامه مطلب |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |