عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

 مي گويند: روزي مولانا ،شمس تبريزي را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ي جلال الدين رومي رفت و پس از اين که وسائل پذيرايي ميزبانش را مشاهده کرد از او پرسيد: آيا براي من شراب فراهم نموده اي؟
مولانا حيرت زده پرسيد: مگر تو شراب خوارهستي؟!
شمس پاسخ داد: بلي.
مولانا: ولي من از اين موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهميدي براي من شراب مهيا کن.
ـ در اين موقع شب، شراب از کجا گير بياورم؟!
ـ به يکي از خدمتکارانت بگو برود و تهيه کند.
 - با اين کار آبرو و حيثيتم بين خدام از بين خواهد رفت.
 - پس خودت برو و شراب خريداري کن.
- در اين شهر همه مرا ميشناسند، چگونه به محله نصاري نشين بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داري بايد وسيله راحتي مرا هم فراهم کني چون من شب ها بدون شراب نه ميتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوي به دليل ارادتي که به شمس دارد خرقه اي به دوش مي اندازد، شيشه اي بزرگ زير آن پنهان ميکند و به سمت محله نصاري نشين راه مي افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسي نسبت به مولوي کنجکاوي نميکرد اما همين که وارد آنجا شد مردم حيرت کردند و به تعقيب وي پرداختند.
آنها ديدند که مولوي داخل ميکده اي شد و شيشه اي شراب خريداري کرد و پس از پنهان نمودن آن از ميکده خارج شد.
هنوز از محله مسيحيان خارج نشده بود که گروهي از مسلمانان ساکن آنجا، در قفايش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا اين که مولوي به جلوي مسجدي که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا مي کردند رسيد.
در اين حال يکي از رقيبان مولوي که در جمعيت حضور داشت فرياد زد: "اي مردم! شيخ جلاالدين که هر روز هنگام نماز به او اقتدا ميکنيد به محله نصاري نشين رفته و شراب خريداري نموده است."
آن مرد اين را گفت و خرقه را از دوش مولوي کشيد. چشم مردم به شيشه افتاد
. مرد ادامه داد: "اين منافق که ادعاي زهد ميکند و به او اقتدا ميکنيد، اکنون شراب خريداري نموده و با خود به خانه ميبرد!"
سپس بر صورت جلاالدين رومي آب دهان انداخت و طوري بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زماني که مردم اين صحنه را ديدند و به ويژه زماني که مولوي را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند يقين پيدا کردند که مولوي يک عمر آنها را با لباس زهد و تقواي دروغين فريب داده و درنتيجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در اين هنگام شمس از راه رسيد و فرياد زد: "اي مردم بي حيا! شرم نميکنيد که به مردي متدين و فقيه تهمت شرابخواري ميزنيد، اين شيشه که ميبينيد حاوي سرکه است زيرا که هرروز با غذاي خود تناول ميکند "
رقيب مولوي فرياد زد: "اين سرکه نيست بلکه شراب است"
شمس در شيشه را باز کرد و در کف دست همه ي مردم از جمله آن رقيب قدري از محتويات شيشه ريخت و بر همگان ثابت شد که درون شيشه چيزي جز سرکه نيست.
رقيب مولوي بر سر خود کوبيد و خود را به پاي مولوي انداخت، ديگران هم دست هاي او را بوسيدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوي از شمس پرسيد: براي چه امشب مرا دچار اين فاجعه نمودي و مجبورم کردي تا به آبرو و حيثيتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: براي اين که بداني آنچه که به آن مينازي جز يک سراب نيست، تو فکر ميکردي که احترام يک مشت عوام براي تو سرمايه ايست ابدي، در حالي که خود ديدي، با تصور يک شيشه شراب همه ي آن از بين رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبيدند و چه بسا تو را به قتل ميرساندند.
اين سرمايه ي تو همين بود که امشب ديدي و در يک لحظه بر باد رفت. پس به چيزي متکي باش که با مرور زمان و تغيير اوضاع از بين نرود.
[ دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 آزادی

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.
باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. 
به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در 
خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش 
را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
- چيزي شده؟ 
جوابي نشنيد. 
-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟
باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.
- مي‌داني فردا چه روزي است؟ 
-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها. 
-بيست سال پيش يادت هست. 
مرد گفت. 
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بوديم. 
-مرد گفت: بله. 
سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد. 
-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.
- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.
- مي‌داني چه گفت؟ 
-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.
مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت. 
-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟
- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟ 
زن با خنده گفت. 
-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است مي‌روم تو. 
به مرد نگاهي كرد و پرسيد:
-حالا پشيماني؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد
[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را بر انگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت : آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم . سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
[ پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب"حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت .
زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود.
مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟
گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .
پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و برهدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد.
در اثنای آن حال، شوهر او در رسید…
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟
گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد .
چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید.
ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی!
زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟
گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم !!!
کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت.
مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید یادم و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . *
مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت : لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت : توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید .

[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!” همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم مت می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت…

سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدانشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود…
گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود…
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد…
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!
دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است …
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!

[ شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مهندس متبحر  : 

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست 
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را 
۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: 
۱ دلار و بابت 
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: 
۴۹۹۹۹ دلار
[ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
 
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

[ سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد... 
اما.........گاو دم نداشت!!!!

[ دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مردی ، اسب اصیل و زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد . همه آرزوی داشتن آن اسب را داشتند !

بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند ، اما مرد موافقت نکرد . حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند . بادیه نشین با خود فکر کرد : حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند ، باید به فکر حیله ای باشم .

 روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد ، در حاشیه جاده ای دراز کشید . او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند . همین اتفاق هم افتاد . . .
مرد با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی ، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد .

 مرد گدا ناله کنان جواب داد : من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم . روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم . دیگر قدرت ندارم . مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود . به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست ، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد .

 مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است . فریاد زد : صبر کن ! می خواهم چیزی به تو بگویم . بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد .
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی . دیگر کاری از دست من برنمی آید ، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن : « برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی . . . »

بادیه نشین تمسخرکنان گفت چرا باید این کار را انجام دهم ؟!
مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد . اگر همه این جریان را بشنوند ، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد . . .

[ شنبه 8 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های شهر خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!

کمی به فکر هم نوع هایمان باشیم

[ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 داستان طنز “مسافر اتوبوس”

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

 

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد 

[ سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

[ سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 پرستار ، مرد یونیفرم پوش ارتشی که ظاهری خسته و مضطرب داشت را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا، پسر شما اینجاست .
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد وسرباز دست زمختش را که در اثر سکته لمس شده بود را در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید ، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت . پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد
کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ، صداهای شبانه بیمارستان ، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود
در آخر پیرمرد، مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده ، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید : این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون
سرباز گفت : نه اون پدر من نیست ، من تا بحال اورا ندیده بودم
پرستار گفت : پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید ؟
سرباز گفت : میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم . در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این
پیرمرد چه بود؟
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقای ویلیام گری

[ دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . 
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد . 

[ سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 من زمانیکه گرایش چپ و مارکسیستی داشتم و بچه ها را به کوه می بردم ؛ آنجا دختران هم ؛همراه ما بودند و حتی برخی از آنها موقع لغزیدن و افتادن بوسیله ما دستگیری می شدند . شب ها در پناهگاه مختلط می خوابیدیم و هیچ وقت احساس و وسوسه ای نداشتم . اما حالا که توبه کرده و مذهبی هستم و متاهل هم شده ام با کمترین برخوردها وسوسه می شوم !
استاد(علی صفایی) خندید و با آن آرامش خاص فرمود :
آن وقت تو ریشه ای نداشتی پس میوه هایت (عمل) در دست شیطان و تبلیغ حزب او بود و خوبی هایت هم به سود او بود.
اصلا شیطان می گفت : تو از خود مایی، پس چه وسوسه ای؟ اما حالا ریشه ای یافتی او می خواهد ریشه ها را بزند، اما نمی تواند.
پس به میوه ها می پردازد، تا از این راه کم کم به ریشه ها برسد.
تو حالا قیمت یافته ای و باید خرابت کند ...
این است که در حج بعد از مشعرالحرام که شعور به حرمت ها می یابی ، بلافاصله رمی جمرات (سنگ انداختن نمادین به محل حضور شیطان) شروع می شود.
پس تا شعور به حرمت ها نیافته ای، وسوسه ای نیست.
اما به محض شناخت و ادراک است که باید شیطان را رمی  کنی آن هم دوبار و ...

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند ساعت دوام میارند.
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند ۱۷ دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر ۱۷ دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.
اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه نجاتشون دادند.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
۲۶ ساعت !
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند ...

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند) . 
به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سئول نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج ، نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیز قشون و سرباز بودند به جای رنگ و لعاب ...

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

[ جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.

شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!”.

مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!

هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!” .

مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 تمساح

گردشگری در یک خلیج کوچک مشغول ماهیگیری بود که ناگهان قایقش واژگون شد، چاره ای جز شنا کردن تا ساحل نبود. ولی از انجا که شنیده بود سابقا در این محل تمساح ها زندگی میکرده اند از ترس لبه ی قایق را گرفت.

ناگهان پیرمردی را در ساحل دید و از او پرسید: هیچ تمساحی این اطراف هست ؟

پیرمرد پاسخ داد: هیچ تمساحی، سالهاست…

گردشگر احساس امنیت کرد و بدون شنیدن ادامه صحبت و با فراغ بال به سمت ساحل شروع به شنا کرد . در نیمه راه پیرمرد را دید که با ترس و تعجب او را نگاه میکند و برایش دعا میخواند…

پس دوباره با صدای بلند پرسید: راستی چطور از شر تمساح ها راحت شدید؟

پیرمرد فریاد زد: ما کار خاصی نکردیم، کوسه های داخل آب دخل همشون رو آوردند!

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن. 
مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت 
بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن ... 
مرد: الو؟ 
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟ 
مرد: آره ! 
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم 
اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟ 
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره! 
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم... یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود ! 
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری ! 
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو كه قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره 
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!! 
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ 
مرد: خداحافظ 
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟! 

نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین ! 

[ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كنید 

مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند.

[ شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"

[ جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد. 

[ جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بستگان و بعضی از یاران، اطراف بسترش را گرفته بودند، سیمای قهرمان قهرمانان را می دیدند که اینک رنگین شده و غمگین از بی وفایی روزگار به نظر می رسد، و خیلی چیزهای دیگر در آن چهره دیده می شود.
منتظر بودند، باز از او سخن بشنوند نصیحت او را به دل بسپرند و آخرین گفتار را از او بیاموزند.
او دو لب همچون دو برگ گل سرخ خود را باز کرد و نخستین سفارشش این بود: «هرگز برای خداوند، شریک و همتا نگیرید و هرگز سنت پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را تباه نسازید و این دو ستون (توحید و سنت) را استوار دارید و این دو چراغ را روشن نگه دارید و پس از انجام این کارها، از هیچ سرزنشی نهراسید».
امام لحظاتی تأمل کردند و دیگر بار فرمودند:
«من دیروز در کنار شما بودم، و امروز وجودم باعث عبرت و پند شما شده و فردا از شما جدا می شوم... در زندگی عفو و بخشش داشته باشید، آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد، الا تحبّون ان یغفر الله لکم؛[1] سوگند به خدا، چیزی از نشانه های مرگ به من روی نیاورده که من آن را نپسندم و آغاز آن آشکار نشده که من آن را زشت بدانم».
«و ما کنت الا کقارب و ردّ و طالبٍ وجد (و ما عند الله خیر للأبرار)؛[2] علاقه من به مرگ همانند علاقه کسی است که شب هنگام در جستجوی آب باشد و ناگهان به آن برسد و یا مانند علاقه کسی که گمشده خود را پیدا کند و آن چه در پیشگاه خدا است برای نیکان برتر است».[3]
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیریم تنگ تنگ
من ز او عمری ستانم جاودان او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
آری این بود آخرین سخن از اولین شهید محراب، در تاریخ اسلام که محرابیان را به شور و وجد و نشاط در می آورد.
پشت دوست را قوی می کند، و کمر دشمن را می شکند. 

[ شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم . به خدا گفتم : آیا می ‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می ‏ بینی؟پاسخ دادم : بلی .فرمود : ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم . به آنها نور ‏و غذای کافی دادم .دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ‏ ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود .‏من بامبوها را رها نکردم.در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند . اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏ های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.‏خداوند در ادامه فرمود : آیا می ‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی . من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می ‏ کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می ‏ کشی !‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم .‏در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می ‏ کند؟جواب دادم : هر ‏چقدر که بتواند .‏گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که ‏بتوانی 

[ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

رحمت بر طرفدار حق
طلحه و زبیر، دو نفر ازشخصیت های معروف قریش بودند و از اصحاب بزرگ رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به شمار می آمدند.
و این دو نفر در ماجرای بیعت با امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ پس از قتل عثمان، اولین افرادی بودند که با آن حضرت بیعت کردند، و نقش به سزائی در بیعت مردم باعلی ـ علیه السلام ـ داشتند.
ولی پس از آن که علی ـ علیه السلام ـ زمام امور رهبری را بدست گرفت، و بر اساس عدل اسلامی به رسیدگی امور پرداخت؛ این دو نفر در مواردی، به خصوص در دو مورد به علی ـ علیه السلام ـ اعتراض کردند و همین موجب تیرگی پیوند این دو نفر با علی ـ علیه السلام ـ شد:
1ـ می گفتند: چرا علی ـ علیه السلام ـ در شئون سیاسی کشور با ما مشورت نمی کند؟
2ـ می گفتند: چرا آن حضرت، در تقسیم بیت المال، ما را با دیگران فرق نمی گذارد و همه را به یک چشم دیده و بیت المال را به طور مساوی بین مسلمین تقسیم می نماید، با این که ما از شخصیت های با سابقه اسلام هستیم و...
اگر سیاست به معنی حیله و تزویر باشد، علی ـ علیه السلام ـ می بایست آن ها را زیر پر خود نگهدارد، و حق السّکوت به آن ها بپردازد. ولی سیاست در اسلام به معنی تدبیر امور بر اساس عدل و قسط اسلامی است، بنابر این نمی توان با امتیاز طلبان، ملاحظه کاری کرد و حق دیگران را به آن ها داد.
امام علی ـ علیه السلام ـ در پاسخ اعتراض این دو نفر مطالبی فرمود، از جمله فرمود:
«لقد نقمتما یسیرا، و ارجاتما کثیرا، الاّ تخبرانی، ای شیء کان لکما فیه حقّ دفعتکما عنه، ام ای قسم استاثرت علیکما به ام ای حقّ رفعه الی احد من المسلمین ضعفت عنه ام جهلته ام اخطات بابه ...؛ شما برای امور جزئی، خشمگین شدید، و خوبی های فراوان را نادیده گرفتید، آیا ممکن است به من اطلاع بدهید که من چه حقّی از شما را پایمال نموده ام؟! یا کدام سهم شما را تصاحب نموده ام؟! (که در نتیجه به شما ظلم کرده باشم؟ و یا کدام حق و شکایتی از مسلمین بوده که نزدم آورده اند و من در رسیدگی به آن، اظهار ضعف وعجز کرده ام؟، و یا کدام حکم الهی بوده که من از آن ناآگاه هستم، و یا در طریق آن، اشتباه کرده ام؟» ....
سپس در مورد خلافت و رهبری که احراز آن از هر نظر از علی ـ علیه السلام ـ بوده، و خود مردم آن حضرت را برگزیدند، بی آن که او تمایل نفسانی به آن داشته باشد، سخن گفت و در آخر فرمود: رحم الله رجلا رأی حقّا فاعان علیه، أو رأی جوراً فردّه و کان عونا علی صاحبه: «خدا رحمت کند کسی را که حقی را بنگرد و آن را کمک کند و ظلمی را بنگرد و آن را رد کند و صاحب حق را یاری نماید» 

شهادت امام عارفین مولی الموحدین امیرالموئمنین امام علی (ع) تسلیت باد

[ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 

یاد جانسوز علی (ع) از یاران شهید
نوف بن فضاله بکالی، یکی از افراد قبیله حِمیر (بر وزن حکمت) از طایفه همدان، بود و این طایفه او را مثل یک رئیس خود احترام می گذاشتند. نوف از یاران خاص امام علی ـ علیه السلام ـ بود. او می گوید: 
امیرالمؤمنین علی ـ علیه السلام ـ در کوفه (که ظاهراً مسجد کوفه باشد) روی سنگی که آن را «جعده بن هبیره» (خواهرزاده علی ـ علیه السلام ـ ) نصب کرده بود، ایستاد
[1] و این خطبه (182) را ایراد فرمود، در حالی که امام پیراهنی خشن از پشم پوشیده بود و شمشیرش را با بندی از لیف خرما به گردن آویخته بود و کفشی از لیف خرما در پای داشت و پیشانیش بر اثر سجده پینه بسته بود، پس از حمد و ثنای الهی و سفارش به تقوی و پرهیزکاری و موعظه و اندرز و تذکر مرگ و یادآوری شاهان و زورمندانی که در گودال های قبر افتادند و سپس یادی از حضرت مهدی، حجت خدا ـ سلام الله علیه ـ نمود، آن گاه یادی از یارانش نمود که مخلصانه در راه خدا گام برداشتند و در جنگ صفین به شهادت رسیدند تا به اینجا رسید و فرمود: «این اخوانی الذین رکبوا الطریق و مضوا علی الحق، ابن عمار و این ابن التّیهان، و ابن ذوالشهادتین و این نظراوهم...؛ کجایند برادرانم، همانها که سواره به راه من آمدند، و در راه حق گام نهادند؟! کجایند عمّار، و ابن تیهان و ذوالشّهادتین[2]امثال آنها که برای جانبازی پیمان بستند و سرهای آنها را برای ستمگران بردند؟». 
سپس دست به محاسن شریفش زد، و مدت طولانی گریه کرد و آن گاه فرمود: «آه! بر برادرانم، همان ها که همواره قرآن می خواندند و به دستوراتش عمل می کردند و آن را به پا می داشتند، سنت ها را زنده کرده و بدعت ها را نابود ساختند و دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و در خط اول بودند. 
سپس با صدای بلند فریاد زد: «الجهاد الجهاد عباد الله، الا و انّی معسکر فی یومی هذا، فمن اراد الرّواح الی الله فلیخرج؛ بندگان خدا، جهاد! جهاد! ... همگان بدانید که من امروز لشکر به سوی جبهه، حرکت می دهم، هر آن کس که هوای کوچ به سوی خدا را دارد، از خانه بیرون آید و با ما حرکت کند». 
نوف می گوید: حسین (فرزندش) را پرچمدار ده هزار نفر، و قیس بن سعد را پرچمدار ده هزار نفر دیگر، و ابو ایّوب انصاری را پرچمدار ده هزار نفر دیگر کرد، و برای دیگران نیز پرچمداری تعیین نمود و تصمیم داشت (با این گردانها) به جبهه صفین برای جنگ با سپاه معاویه برگردد. 
هنوز جمعه نگذشته بود که «ابن ملجم» ملعون، به او ضربه زد، لشکر برگشت. «فکنّا کاغنام فقدت راعیها و تختطفها الذّئاب من کلّ مکانٍ؛ و ما همچون گوسفندانی که چوپان نداشته باشد و گرگ ها از هر سو با سرعت به آنها حمله کنند پراکنده و سوخته دل شده بودیم».
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
شب زنده دار خائف
نوف بن فضاله بکالی، منسوب به قریه «بکال یمن»، از قبیله حمیر بود و سعادت همنشینی و مصاحبت با امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ نصیبش شده بود، و به عنوان یار مخلص و همراز علی ـ علیه السلام ـ به شمار می رفت. او در زهد و وارستگی و خصوصیات اخلاقی به علی ـ علیه السلام ـ بسیار نزدیک بود.
او می گوید: نیمه شبی علی ـ علیه السلام ـ را دیدم، که از بستر خواب برخاسته و به ستارگان آسمان می نگرد، و به من فرمود: «ای نوف! خوابی یا بیدار؟!» گفتم: «بیدارم و به ستارگان می نگرم». 
فرمود: ای نوف! خوشا به سعادت زاهدان و وارستگان در دنیا و مشتاقان به سرای آخرت آنان که زمین را آسایشگاه خود نموده و خاک زمین را بستر خود ساخته و آب آن را به جای عطر پذیرفته اند و قرآن را شعار (لباس زیرین) خود، و دعا را همچون لباس روئین، قرار داده و دنیا را همچون شیوه مسیح ـ علیه السلام ـ برگزیده اند. 
ای نوف! داود (پیامبر) ـ علیه السلام ـ ، در چنین ساعتی از شب، دست به دعا به پیشگاه خدا برداشت. و گفت: «براستی که این همان ساعتی است که هیچ بنده ای در آن دعا نمی کند مگر اینکه دعایش به استجابت می رسد» مگر دعای آن کس که مأمور جمع کردن مالیات برای زمامدار ظالم، یا جاسوس مخفی و یا مأمور انتظامی (برای دستگاه ظلم) و یا طنبورزن و یا طبّال (گرداننده ساز و آواز حرام) باشد که دعای این افراد، به استجابت نمی رسد.
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3134
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 11561
بازدید ماه : 21605
بازدید کل : 302083
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس