عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
در گمرك بین المللی یك دختر خانم كه یك موصاف كن برقی نو از یك كشور دیگری خریده بوده ، از یك پدر روحانی می خواهد به او كمك كند تا این موصاف كن را در گمرگ زیر لباسش پنهان كند و بیرون ببرد تا خانم مالیات ندهد. مرحوم حضينى و ديگر بزرگان آورده اند: چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. داستان جالب “فحش دل نشین ” ! داستان درباره ی امام هادی (ع) / تواضع ، نشانه عظمت و حقانیّت "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .” جايي كه زنها بايد به شوهرانشون اعتماد كنن حضرت امام صادق (ع) مى فرمايد : پيراهن رسول خدا (ص) كهنه شده بود ، مردى خدمت رسول خدا (ص) آمد و دوازده درهم به حضرت هديه داد . حضرت به على (ع) فرمود : اين دوازده درهم را بگير و براى من پيراهنى بخر تا بپوشم . سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت . حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. مرحوم طبرسى در كتاب شريف خود به نام احتجاج آورده است : روزى مهدى عبّاسى با حضور بعضى از علماء اهل سنّت و از آن جمله ابويوسف - كه يكى از علماء برجسته دربار به حساب مى آمد، جلسه اى تشكيل داد؛ و حضرت ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام را نيز در آن جلسه دعوت كرد. بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ... بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت , زخم عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی ورم کرده وخون آلود بود , به سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد سعی کرد صورتش را جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند , بغض گلوی مرد را می فشرد و خواست تا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی شنید محدّثين و مورّخين و از آن جمله ابوبصير حكايت كند: فرمانروایی که میکوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه میکنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند … چند وقت پیش یه آقایی برای یه کاری چند باری به دفتر مراجعه کرد . شخص محترم و خوش برخوردی بود . یه روز ازم پرسید : آقای ….تو ازدواج کردی ؟ وقتی جواب منفی شنید دلیلش رو پرسید، گفتم : درس و کار ! اونم با ناراحتی جواب داد: آره! الان همه جوونا همینطوری شدن یکیش همین دختر من که تا حالا کلی خواستگار داشته اما همش درس رو بهونه کرده ! بعد بهم گفت : حالا اگه بخوای خودم می تونم برات آستین بالا بزنم ! پیش خودم فکر کردم حتما از من بخاطر رفتارم خوشش اومده و ازم بخواد که بیام خواستگاری دخترش ! گفتم : اتفاقا اگه شخصی باشه که با هم تفاهم داشته باشیم و خودش هم برای ازدواج با من راضی باشه حرفی ندارم ! پرسید : ملاک تو برای ازدواج چیه ؟ منم خواستم یکم خوش شیرینی کنم گفتم : وا… ملاک خاصی نیست هر چی شما صلاح بدونین !!! ایشون هم گفـت : همینه ! مشکل تو همینه که ازدواج رو به مسخره گرفتی و فکر می کنی که همه ملت الاف تو هستن تا یکی دخترش رو بیاره دو دستی تحویل تو بده ! وگرنه اگه الان کور و علیل هم بودی ازدواج کرده بودی!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پیامبر ( ص ) به همراه دیگر مسلمانان عازم غزوه تبوک بودند . روزی اصحاب دیدند که ابوذر نیست . پیامبر ( ص ) فرمودند : « اگر خیری در او باشد می آید . » یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید (( شن )) . مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا….. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه! مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند: روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد. آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» یک مرد پس از ۲ سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد، حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یک نصیحت کرد : « از تو به خاطر ۱ یا ۲ روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی ، تقدیر نمی شود. » مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع به توضیح نمود. مدیر : یک سال چند روز دارد؟ مرد : ۳۶۵ روز، بعضی مواقع ۳۶۶. مدیر : یک روز چند ساعت است؟ مرد : ۲۴ ساعت مدیر : تو چند ساعت در روز کار می کنی؟ مرد : از ۱۰صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز. مدیر : بنابراین تو چه کسری از روز را کار می کنی؟ مرد : ۳/۱ مدیر : خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶ چند روز می شود؟ مرد : ۱۲۲ روز. مدیر : آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : در یک سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟ مرد : ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز یکشنبه، برابر با ۱۰۴ روز. مدیر : متشکرم. اگر تو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱۸ روز. مدیر : من به تو اجازه می دهم که در تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجی استفاده کنی .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز کم کنی ، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۴ روز. مدیر : آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۲ روز آقا. مدیر : آیا تو در روز اول سال به سر کار می روی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱روز آقا. مدیر : آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : هیچی آقا. مدیر : پس تو چه ادعایی داری؟ مرد : !!! » نتیجه اخلاقی : هرگز از مدیریت منابع انسانی کمک نخواهید زید یکی از برادران امام رضا ( ع ) بود که به او زیدالنار می گفتند ، او امامت حضرت رضا ( ع ) را نپذیرفت و مردم را به سوی خود دعوت می کرد . ایشان او را نهی از منکر نموده و بعد سوگند یاد کرد که با او سخن نگوید . می گویند روزی فقیری به در خانه تاجری رفت تا پولی به عنوان صدقه به او بدهند. در پشت در شنید که تاجر با افراد خانواده خود دعوا می کند که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریخته اند. فقیر حساب کار خود را کرد و پیش خود گفت: «وقتی صاحبخانه با افراد خانواده اش سر یک چیز کم ارزش دعوا می کند، دیگر چه انتظاری باید داشته باشم که چیزی به من ببخشد؟!اتفاقاً تاجر در همان لحظه از خانه خارج شد. مرد فقیر را دید از او پرسید: چه می خواهی؟ فقیر گفت: کمک و صدقه می خواستم؛ اما حالا نمی خواهم. تاجر گفت: چرا؟ فقیر گفت: من حرف هایی را که با افراد خــانواده ات می زدی، شنیدم. تاجر خندید و مبلغی پول به فقیر داد و گفت: حساب به دینار، بخشش به خروار. این مَثل وقتی به کار می رود که آدم توانگری در عین این که حساب و کتاب مال خود را دارد، در زمان مناسب هم بی حساب بخشش می کند و این به نظر عـده ای که قصد سودجویی از او را دارند، خوش نمی آید. زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و ديگر بزرگان آورده اند: در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ... برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ... بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ... دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه. تواضع پيرمرد و پاسخ سى هزار مسئله زمستان سختی بود و دهکده با کمبود مواد غذایی رو بهرو شده بود. به خاطر سیل و خرابی جادهها امکان کمک رسانی از دهکده های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده باید در مصرف نان و گندم صرفه جویی میکردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندمها در آن جای گرفت و قرار شد یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسوول توزیع گندمها انتخاب شود. به معلم دهکده خبر دادند که شخصی ناتوان، افسرده و غمگین را برای این کار انتخاب کردهاند. معلم از کدخدا دلیل انتخاب این شخص را پرسید. کدخدا گفت: “او زن و بچهاش را به خاطر سیل از دست داده است. خانهای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او به این کار مشغول شود تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم این که کاری کرده باشد. چون با این روحیهای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند”. معلم سرش را تکان داد و گفت : «اشتباه کردید، او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با این کار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع میکنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه قوی را برای این کار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که به مردم میدهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دل هایشان زنده کند.» |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |