«حالا چرا حرف نمیزنی؟ نمیخوای بگی از چی ناراحتی؟ الان درست یک هفته است که با من حرف نمیزنی.»
مرد بدون توجه به حرفهای زن به تلویزیون چشم دوخته بود و مدام شبکهها را عوض میکرد.
«میدونستم که عشقت واقعی نیست. هنوز شش ماه هم از زندگیمون نگذشته! به این زودی ازم سیر شدی؟ از انتخابت پشیمونی؟»
با صدای ضعیفی گفت: آره پشیمونم. باید یک فکر اساسی بکنیم.
قطرات اشک از چشمان زن سرازیر شد.
مرد تلویزیون را خاموش کرد و به سمت زن چرخید: هفتهی پیش خاله جونتون به موبایلم زنگ زدن. میدونی چی میگفتن؟ بهم گفتن اگه اختلاف زهره با شوهرش حل نشده، یک وکیل خوب سراغ دارن که میتونه مهریهی زهره رو بگیره.
حالا یه سؤال؛ خالهی شما از کجا میدونه که خواهر من با شوهرش اختلاف داره؟ نظرت چیه؟ یعنی خواهر من همینطوری زنگ زده به خالهی زن داداشش و با اون درددل کرده یا همسر من برای سرگرمی رازهای خانوادگی شوهرش رو مثل همیشه همه جا جار زده؟
زن با کلمات بریده بریده گفت: باور کن... من... من قصد بدی... دیگه قول میدم...
مرد پوزخندی زد: آره! میدونم! قول میدی. مثل هزار دفعهی قبلی؟
مرد لحظهای سکوت کرد و بعد آه عمیقی کشید: من تصمیم خودم رو گرفتم. تو از این به بعد فقط همخونهی منی. نه همصحبتم... نه همرازم... نه همسرم.
زن اشکهایش را پاک کرد: یعنی خواهرت اینقدر برات مهمه که از من بگذری؟
مرد سرش را تکان داد: نه عزیزم. نه خالهی تو مهمه نه خواهر من. مهم اینه که من دیگه نه میتونم به شریک زندگی خودم، اعتماد داشته باشم، نه میتونم با خیال راحت باهاش حرف بزنم.
زن به استکان چایی که روی میز یخ کرده بود، چشم دوخت: خواهش میکنم یه بار دیگه من رو ببخش! به خاطر زندگیمون.
خندهی تلخی روی لبهای مرد نشست: نمیخواستم تو رو ناراحت کنم فقط خوبه که بدونی هیچکس، هیچکس از مشکلات ما اصلاً خبر نداره. میدونی چرا؟ چون من مواظب رازهای خانوادمون هستم.
نظرات شما عزیزان: